سلام سلام سلااااام :)
من با کلی تاخیر اومدم.جوجه با عموش رفته بیرون
و از اونجا که این یه فرصت غنیمت برای پست نوشتنه احتمالا از بیشتر جزییات چشم بپوشم و اصلی ترین حرفامو بزنم.
خوب شیراز رفتنم چطوری شد؟؟ حتما خیلی هاتون اینستا رو چک میکنید و میدونید دیگه؟؟ من از شمال رفتم تهران .یه شب تا عصر خونه ی دوست خوبم نوستال بودم که از بچه های وبلاگیه.بعدش دقیقا وسط غذا خوردن و گپ زدن یهو چشمم به ساعت خورد و فهمیدم وااااای خیلی دیرم شد برای فرودگاه :/
اینجوری شد که از پرواز اول جا موندم و چقدر تو فرودگاه گریه کردم . آبروم رفت :/
بعد رفتم یه بلیط دیگه خریدم و یه ساعت دیگه اش سوار هواپیما شدم.
کوروش تو هواپیما دهن من و بغل دستیمو اسفالت کرد.
نمینشست رو صندلی و میگفت منو ول کن قل بخورم کف هواپیما :/
خلاصه بعد یه ساعت و نیم رسیدیم شیراز و نسیم و هومان و باباش اومدن استقبالمون با گل رز مورد علاقه من :)
و از اون روز گشت و گذارهامون شروع شد.
تو سفر شیراز تنها چیز آزار دهنده ارتباط نگرفتن کوروش و هومان بود. بخاطر همین فقط یه شب شد که من و نسیم دل سیر بشینیم پای حرف زدن باقی شبا از خستگی بیهوش میشدیم.
سفر شیراز همونجور که فکرشو میکردم خیلی برای من پربار بود. هم بهم کیف داد هم برای شوهرم دلتنگ ترم کرد هم بهم آرامش داد و هم بخاطر باطل شدن یه سری باورهایی که به خودم داشتم و دیدم نه انگار پاقعا بیخودی باور داشتم کمی متلاطمم کرد.
در حال حاضر بیشتر قسمت وجودی منو مادر بودنم تعریف میکنه. یعنی انگار هویتم رو مادر بودنم پر رنگ یا کمرنگ میکنه.یا آدم خوب یا بد بودنم انگار با نوع مادر بودنم گره خورده.
نمیدونم مقایسه کردن در این موارد احمقانه است یا نه اما من واقعا از اینکه اگه نسیم یه مادر مثلا بیست باشه من در کنارش نمره ام به سختی چهارده میشه ناراحت میشم.
منظورم رفتارش در مقابل بچه ی خودش نیستاااا . در مورد بچه ی خودم میگم. تو اون برهه انگار نسیم مادر دو تا بچه بود.
هر کاری رو قبل اینکه من انجامش بدم یا نگرانش باشم یا بهش فکر کنم بهش فکر میکرد نگرانش میشد و انجامش میداد.
من خیلی خوشبخت بودم که نسیم برای بچه ی من کم از مادر نبود هاااا اما بعدش همش حس سرخوردگی داشتم.خودم پیش خودم یعنی.
اوووم یه چیزی که تو خونه شون منو عاشق خودش کرد مکالماتشون بود. مثلا یه چیزی که خیلی تو یادمه اینه که یه بار کوروش میرفت سمت هومان و هومان داد میزد.بابای هومان ورود کرد.با این جملات : هومان جان پسر خوبم ما باید به مردم عشق و مهربونی بدیم که عشق به سمتمون برگرده.باید لبخند بزنیم نه فریاد.
خوب اصلا باقی مردها هیچی من واقعا فکر میکنم خودم خیلی اوقات قابلیت اینو داشتم و انجامش هم دادم که کوروش داد بزنه و من بلند تر داد بزنم و بخوام ساکت شه !
در حالی که مدتهاست میدونم مثلا با بی ادبی نمیشه به بچه آموزش ادب داد. با بی احترامی نمیشه احترام گذاشتنو یاد داد.
خلاصه که یاد گرفتم ازشون. واقعا سعیم دو چندان شده تو مهربونی.
شیراز خیلی خوب بود خیلی و من اصلا احساس نکردم خونه ی کسی هستم که اولین بارمه میبینمشون. بعدش که آخرش شد تو دلم بارها به بی ملاحظگی خودم فحش دادم.الان اگه برگردم عقب حتما دو روز زودتر از اونجا برمیگشتم.
بعد از اونجا با قطار رفتم تهران و از اونجام ساوه.
سفر با قطار عالی بود.
کمتر از 24 ساعت ساوه استراحت کردم و بعد رفتم شهر همسر.
کلا دو شب اونجا بودم و سومین شب برگشتم.اتفاقا فکر میکنم به اندازه هم موندم و به موقع برگشتم.
تو شیراز داشتم به نسیم میگفتم یه جوری مادر شوهرمو بخشیدم که میتونم بهشون محبت کنم و عشق هم بدم.
الانم همینو میگم اما باید بگم هر کاری کنم انگار با خواهر شوهرم دو تا آدم جوش نخوردنی هستیم !
یعنی من از دستش حرص خوردمااااااا
حالا جزییاتش بماند.
بعدشم که باز از اونجا با قطار رفتم تهران و از تهران با شوهر آبجیم برگشتیم شمال
و تا الان چند ساعت پشت سر هم خونه ی خودم نبودم.
به مامانم و خواهرا باید سر میزدم.یه شب خونه ی مامان خوابیدم.یه شب دسته جمعی خونه ی خواهرم تو ییلاق خوابیدیم.
بعدش چون کلاس کیک پزی داشتم رشت چند روز رفتم انزلی.
امروز که از انزلی برگشتم برای نهار دعوت خونه ی خواهرم بودیم.
بعد عصر رفتیم به مامانم سر زدیم و تازه اگه خدا بخواد چند ساعتی هست که من برگشتم کنج امنم.
الان کوروش برگشته و داره تاب تاب سواری میکنه و اولین باره من با لپ تاپ در حضور کوروش دارم پست میذارم.
توی خونه ام بمب ترکیده.
چمدون سفرم نصفه نیمه باز شده . لباسهای زمستونی و تابستونی روی تخت و مبل و کف اتاقن که زمستونیا جمع شن و تابستونیا برن تو کمد.
و خلاصه انگار یکی دو روزی طول میکشه تا زندگیم دوباره کمی رنگ روزمرگی بگیره.\
وای بچه ها من به شدددددت چاق شدم.
به شدت اشتهام زیاد و مقاومتم در برابر خوراکی کم شده.
هله هوله نه هاااااا غذا :/
اصلا اوضاع هیکلم واقعا قلنبه سلنبه شده
کیکم رو هم که دیدید اینستا گذاشته بودم ؟؟؟
آقا نامه ی مصاحبه ی همسرم هم اومد خدا رو شکر. برای آخر خرداد. لطفا دعا کنید تو مصاحبه اش موفق شه.
الهی فداش شم دیروز میگفت من بیشتر از یه ماه دیگه نمیتونم دوریتونو تاب بیارم.دیگه قاطی کردم.
و این قاطی کردنش مدتیه کاملا معلوم شده.
دیگه اون سیاوش هر روز اصلاح کن و شنگول و دلداری بده و قوی نیست. کسل و بیحوصله و شه شده و قیافه اش داد میزنه خسته است از درون خسته است :(
خوب دیگه من میرم فعلا.
عبادت هاتونم قبول باشه.
درباره این سایت