سلام 


تصمیم گرفتم هر شب قبل خواب چیزای مهم رو بنویسم که هفته ای یه بار پست میذارم قبلش مجبور نشم انقدر فکر کنم که چیا شدن که تو اون لحظه ها برام خیلی دل انگیز بودن؟


تو فاصله ی بین این دو پست آخر ؛ چند روزی رو رفتم انزلی خونه ی آبجیم. و هر چقدر از کیفی که هممون کنار هم کردیم بگم کم گفتم. من و آبجی و شوهرش سه تا همنشین عالی هستیم. یه لحظه جمعمون ساکت و بی صدا نیست و میدونید که اونچه من عاشقشم مکالمه و ارتباطه :)


اوضاع جوجه تو مهد کودک عالیه و هر روزی که میرم دنبالش بهم میگن خیلی پسر خوبی بوده :)


سه شنبه ای که گذشت هم دومین جلسه کلاس سنتورم بود.که دلم میخواد چند ساعت ازش بنویسم.

وقتی رفتم اولش استادم یه قطعه ای نواخت تا کیفمون برای شروع کوک بشه بعد کمی حرف زد و بعدم بلند شد و گفت خووووب سنتور شما رو هم بهتون تحویل بدم :)

و از لحظه ای که رفت به سمت یه کیف سنتور و جا به جاش کرد من قلبم تو سینه دیوونه شد تااااااا وقتی که زیپ کیفو باز کرد و یه ذوزنقه ی دلبر چوبی رو از توش درآورد و گذاشت رو به روم.

این جا دیگه اشکام داشتن میچکیدن و حالم عجیب ترین حال دنیا بود.

وقتی شروع کرد روی سنتور درس دادن من هنوز احساساتی بودم و آب بینیم رو بالا میکشیدم که نریزه.  یهو پرسید شما آلرژی دارید؟؟

گفتم نه گریه ام گرفته.

گفت اتفاق بدی براتون افتاده ؟؟

گفتم نه بخاطر سنتورم احساساتی شدم سالهاست آرزوشو داشتم. و چند لحظه سکوت برقرار شد تا من حالم نرمال شه و بتونیم ادامه بدیم.

آخ که هرچی از اون روز بگم کم گفتم. فکر کن واقعا مضراب بزنم به سیم سنتور و نتها رو بگم. آخه چقدر دلنشین بود و چقدر بیخودی و الکی زیر بار این خشونت از همسر و خودم رفته بودم که این عشق و کیف مال من نیست و باید یه آرزوی قرطی باشه فقط. همش میگم چرا حرفشو گوش دادم. چرا برام مهم بود حتما راضی باشه ؟ چرا بهش اجازه دادم اینهمه منو تو این رویا که ساز میزنم نگه داره ؟ چرا به خودم اجازه دادم از حق خودم بگذرم؟؟؟

حالا البته چه فایده ای داره این حرف ها. مهم اینه من بالاخره انجامش دادم :)

چهارشنبه هم که روز باشگاه بود و امروز هنوز بدنم گرفته. چرا من تنبل تنبلام تو ورزش؟؟؟

چهارشنبه وسط یه عالم فشاری که رو بدنم حس میکردم چند بار به سرم زد بابا من واسه ورزش ساخته نشدم. به سرم زد خیلی شیک برم مانتومو بپوشم و از دری که اومدم برگردم. اما چون هم خواهرم همراهم بود هم معلم ورزش سابقم روم نشد. 

برنامه ام که تموم شد حالم خیلی خیلی خوب بود. و این یعنی من برای ورزش ساخته شدم و باید تلاش کنم تا بدنم عادت کنه.باید رنجشو بکشم که از نتیجه اش لذت ببرم و اصلا کدوم شیرینیه که بی زحمت صاف بره تو گلوی آدم؟؟؟ حالا تصمیمم اینه ادامه بدم خلاصه.


چهارشنبه یه سری به مامانم زدم.نهار پیششون بودم.از درخت گوجه سبز بالا رفتم و جیبامو پر کردم.بعد شستم و نمک زدم و با مامان و بابا و جوجه خوردیمشون.

پنجشنبه باز رفتم اونجا برای عصر.باز از درخت بالا رفتم و برای خونه آوردن گوجه سبز کندم اما پایین اومدنی افتادم و الان ساق پای راستم چند تا جای خراش و کبودی داره و کف دست چپمم سوراخ شده.انگار یه سنگی شاخه ای چیزی تا مغز استخونم رفته و درومده انقدر که سوراخش عمیق و دردناکه.


جمعه هم رفتم خونه ی داییم.برای دیدن دوست دوران کودکی و نوجوانی و جوانی . دختر داییم. قایمکی از مامان رفتم چون با داییم قهره و آیه نازل شده با هرکی حال نمیکنه ما هم باید قهر کنیم باهاشون :/

بعد چند سال دستپخت زن داییمو خوردم و مثل بچگی ها با مونا رفتیم تو اتاق و حالا جیک جیک نکن کی بکن :)

فکر کن الان دو تا جوجه ی دو و سه ساله داریم. بچه ها هم با هم بازی کردن. آخرشاش دیگه داشت خونریزی سر اسباب بازی راه میفتاد که من برگشتم خونه.


الانم یک ساعته کوروش جانمو مهد گذاشتم و برگشتم خونه.  فداش بشم انقدر رقاصه که تا صدای آهنگ میشنفه باید پاشه یه قری بده. امروز مربی کلاس شش ساله ها میگفت بچه ات منو به رقص آورد جلسه ی قبل چقدرم با مزه میرقصه 

یکی دو سال پیش بود نسیم یه کلیپ از اول مهر برام فرستاده بود که یه دختر کوچولو توش ریز میرقصید وسط صف و یه چشم ابرویی بالا مینداخت و ادایی در میاورد

یادمه اون موقع بهش گفتم اصلا خوشم نمیاد بچه اینجوری باشه

چه میدونم حس بی ادب و لوس بودن گرفته بودم و دوست داشتم بچه ی آدم عصا قورت بده یه جا بایسته و هر وقتی یه لبخند ملیحی بزنه.

خوب الان واقعا این طور نیستم. هر بار همون کلیپو میبینم غش میکنم. الان فکر میکنم چه خوبه آدم بچه ی شاد داشته باشه. هر بار کوروش میرقصه که تعدادش هم خیلی زیاده من دلم براش غش میره.


راستی سفارش نخ های شماره دوزیمم رسیدن و محض رضای خدا و درس عبرت گرفتن من هیچ کدومِ نخ ها به کار در حال اتمام من نمیخورن

یکی دو روز که حسابی حرص و غصه خوردم اما بعدش گفتم چه فایده از این حال؟؟ پارچه ی جدید برش زدم و دارم دوباره میدوزمش

میونه ام با همسر اصلا خوب نیست و احساس خطر میکنم حس میکنم دوریمون براش شده عادت.دیگه نه چت کردن شبانه ای داریم نه تماس های احساسی خوب.

سیاوش اصرار داره دلتنگی رو انکار کنه تا ظاهر اوضاع خوب بمونه من اصرار دارم حرف دلامونو به هم بگیم. اوضاع یه جوریه که دعا میکنم زود کارمون درست شه بریم.کنار هم باشیممیدونم احمقانه است اما فکر میکنم اینجوری پیش بریم احساس همسر کلا ته میکشه.به بدون ما خوب زندگی کردن خو میگیره و دیگه براش مهم نخواد بود کنار هم باشیم خانواده باشیمعاشق باشیم.

نمیدونم نمیدونم شاید هم اینا فقط توهمات من باشه.

به هر حال خواستم نوشته باشم که با همسر خوب و خوش نیستم و حسی که ازش میگیرم واقعا وحشتناکه.


خوب همینا دیگه. اینم از این پست. الان باید برم یه ساعت وقت بذارم خونه رو مرتب کنم. بعد هم سنتور تمرین کنم.احتمالا باشگاه هم برم و هفته ی خیلی خیلی شلوغی دارم این هفته :) از همون هفته ها که براشون میمیرم و هر لحظه باید زنذگی کنم 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Brooke طراحی داروخانه و مطب دندانپزشکی با تجهیزات آزمایشگاه pokaser tour and travel آموزش ، مشاوره و همکاری انفورماتیک ( IT ) Jimmy cooling-tower فیلتر یک بار مصرف چای ، قهوه و دمنوش مقاله و تحقيق: مدرسه برتر