سلام قشنگها.

آفتاب در حال غروبه و آسمون به قدری زیبا شده که نمیتونم توصیفش کنم.

شنبه نهار رو به صرف باقالی قاتوق خونه ی آبجی صاحبخونه بودیم.
وقتی برگشتیم من اولین فایل کتاب صوتی ملت عشق رو تو کانال تلگرامم گذاشتم.
به من بگید تو کانال عضوید؟ نظری چیزی دارید درباره اش؟؟
انتظاری،اعتراضی،انتقادی،پیشنهادی. هوم؟؟؟
شنبه عصر هوا خیلی خیلی دل انگیز بود.همین که از پشت پنجره به کوهها و ابر هایی که از پشتشون تا بالای سقف خونه ی خودم امتداد داشتن نگاه میکردم لذت میبردم. راستش دلم میخواست دست کوروشو بگیرم و بریم یه وری. پیاده روی کنیم.به طبیعت نگاه کنیم. باهاش حرف بزنم.ازش حرف بیرون بکشم و از صداش و لحنش و طرز حرف زدنش کِیف کنم.
اما کجا میرفتیم. تمام عصرم اولش به بطالت و گوشی بازی گذشت.غروب که شد کم کم سر عقل اومدم و نشستم سنتور زدم و بعدش شماره دوزی کردم و شام پختم و با کوروش بازی کردم و
کوروش پسر باهوشیه.فقط نمیدونم چرا از هوشش جز برای پیدا کردن راههای جدید روی اعصاب و روان من تو چیزی استفاده نمیکنه ! خیلی جالبه. مثلا یه لیست درست میکنه از تمام کارهایی که نمیشه انجام بده یا خوراکی هایی که نباید بخوره یا چیزایی که تو خونه اصلا نداریم.
بعد از نوک لیستش شروع میکنه درخواست.و برای هر کدومشونم گریه میکنه وقتی نمیشه.
میخوام برم خونه ی ثریا جون (خاله اش)
نمیشه مامان جان
گرررررررریه
میخوام برم حمام
فردا صبح برو تازه از حموم دراومدی هوا سرده
گررررررریه
ماژیک میخوام
نه عزیزم مداد رنگی و مداد شمعی داریم کدومو میخوای
ماژیک ماژیک و گررررررررریه
آبنبات داریم؟
نه نداریم شکلات نعنایی بدم؟
نخیرم آبنبات داریم گررررررریه
بچه ها باورتون نمیشه اما اینا بعضی روزا همینطور پشت سر هم اتفاق میفتن!
بعد من شاخ درمیارم که چرااااا؟؟؟
شب شنبه تا موقع خوابم برای کانال ملت عشق خوندم و برای دل خودم آهنگ گوش دادم و شماره دوزی کردم
یکشنبه بخاطر کلاس عصرم از ظهر رفتیم خونه مامان.که من بتونم کوروشو بذارم اونجا موقع رفتن.تو یه جمله فقط میتونم بگم از وحشتناک ترین روزهام با کوروش بود.
یه لحظه فکر کردم هیچ جوره نمیتونم بذارمش اونجا و بهتره ببرمش کلاس با خودم. اما خواهرم پرید وسط و گفت نمیذارم که نمیذارم.
فقط همینو بگم با اعصاب داغون و چشمی که خون جلوشو گرفته بود راهی کلاس شدم‌.کلا فکرم پیش کوروش موند.
البته به به چه چه های استاد کار خودشومو کردن و من برگشتنی گل از گلم شکفته بود. خدا رو شکر کوروش هم رفته بود خونه آبجی صاحبخونه و من مجبور نبودم برم خونه مامانم.
دوشنبه با پریا (دختر آبجی صاحبخونه) قرار دوچرخه سواری داشتم.خیلی خیلی خوش گذشت.خصوصا که دوستشم اومده بود و دوربین حرفه ای داشت و نیمچه عکاس بود.عکس ازم گرفته در حد رو شاسی زدن ^_^
ولی بچه ها شبش از پا درد میخواستم زاااااار بزنم. انقدر شدید درد داشتم. کی برم انگلیس یه دوچرخه خفن بخرم؟
اصلا کی برم انگلیس آقا این چه وضعشه؟
سه شنبه خوش و خرم،کوروشو بردم مهد اما تا رسیدیم دم در شروع کرد عربده زدن و بالا پایین پریدن که من نمیخوام برم مهد.
نمیدونم کار درستی کردم یا نه،اما بعد اینکه چند بار ازش خواستم بره داخل و نرفت،برگشتیم خونه.
باقی روز هم من بشدت احساس افسردگی میکردم.البته بخاطر م بود.بد اخلاق هم شده بودم و حسابی با کوروش از در جنگ درومدم! چقدر راضی کردن کوروش برای انجام دادن یا ندادن یه کاری سخته. گا۶ی میش آدما میگم من گاهی صبرمو با کوروش از دست میدم،بعد بهم میگن نههههههه تو اعصابت باهاش مثل فولاده (یعنی اگه ما بودیم کشته بودیمش)
بابا اینامم جدیدا یاد گرفتن تا تقی به توقی میخوره میگن هاااان این نتیجه تربیت توعه،از اول بهت گفتیم جلوشو بگیر تو گفتی بچه باید آزاد باشه. حالا تحویل بگیر.
شب هم برق کل شهرمون رفت. منم که فکر میکردم فقط یه محدوده کوچک سمت خودمونه،به امید روشنایی و خصوصا گرما راهی خونه بابا شدم. آخه رادیاتور با برق کارمیکنه دیگه.خونمون زود یخ شد.
اولا که وقتی زدم بیرون فهمیدم برق کل شهر رفته.بعدشم تا رسیدم خونه بابا و سلام دادم برق اومد :/
دیگه یه ساعتی بودیم بعدش با آبجیم و شوهرش و پریا،اومدیم برگردیم یهو تصمیم گرفتن شب نشینی برن خونه داداشِ دامادم.
آقا رفتیم چقدرم خوش گذشت. کوروش شیرین زبونی میکرد،فیلم میشد ما رو میخندوند بعدم نشستیم پاسور زدیم.خیلی عالی بود. دوازده شب با گریه های کوروش که نمیخوام بیریم هونه ی گَشَنگون (نمیخوام بریم خونه ی قشنگمون) مهمون بازی رو تموم کردیم و با اعمال شاقه برگشتیم.
چهارشنبه رو تو سالنامه ام،روزِ نه خوب نه بد زدم .نه به اون هفته که هر روز سنتور زدم و حسابی درخشیدم،نه به این هفته اینجوری. هم حوصله نداشتم هم خودمو سرزنش میکردم که چرا حوصله ندارم. واقعا فکر میکنم دوره ماهانه ی این سریم اندازه سه ماه،همه چیز منو بهم ریخت.
رفتیم به سگهای تو جنگل غذا دادیم اما اصلا اون ذوق و عشق و مهربونیه ازم نمیجوشید که بخوام نوازششون کنم.
کوروش هم کم طاقت ترم میکرد مدام.با اینکه خیلی زیاد باهاش بازی کردم اما باز یه جایی فکر میکردم چرررررا کمر بسته به ناسازگاری آخه؟
حتی شب با اعصاب خردی خوابوندمش.یعنی این کارتون نگاه کردنهاش شدن معضل.مغزش داره پوک میشه انقدر پای کارتونه.حالم بهم میخوره از این میل درونی که بعضی شبا با منه. این میل که بخوابه من نفس بکشم.بعدش عذاب میکشم از فکر خودم.
امروز هوای اینجا فوقِ بی نظیر بود.
صبح که بیدار شدم دیدم پشت پنجره ها هیچی به جز سپیدی نیست.یه لحظه شک کردم که برف اومده اما خوب که چشمامو باز کردم دیدم مه آلوده! یه مه غلیظ فوق العاده.
پنجره رو باز کردم یه کم لا بلای اونهمه ابر نفس کشیدم. کیف کردم.
تا ظهر آهنگِ نوایی نوایی رو تمرین کردم و نهار پختم و بافتنی کردم.
الان هم تازه از پارک برگشتم.ساعت سه و نیم بود که گفتم حالا که امروز هوا خوبه کوروشو ببرم بازی. چقدرم بهش خوش گذشت.
حالا یه کم ظرف صدام میزنن که بشورمشون و باز باید قبل خواب بشینم تمرین سنتور کنم،چون برای یکشنبه سه تا درس دارم که فقط یکیشو مختصری تمرین کردم امروز! و میخوام شماره دوزی هم بکنم،کتاب هم بخونم. خلاصه این از من.

*بچه ها اگه قرار بود زندگی رو برای یه آدم خاص راحت تر بکنید،اگه این قدرت رو داشتید که تمام غصه هاشو از بین ببرید و خوشبختِ عالم باشه،کیو انتخاب میکردید؟؟؟



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سئو , طراحی وب سایت , طراحی وب Brittney Zapiroos حسام الدين شفيعيان وبلاگ رشت نقاشی ساختمان در تهران و کرج نور رسام مجله ي پوست ، مو و زيبايي ترشی و مربا