سلام و عید مبارکی :)

 

کی فکرشو میکرد من عید امسال هم ایران باشم؟؟؟

من و سیاوش یه توافق خوبی داشتیم اون هم اینکه هر سال تحویل سال خونه ی خودمون باشیم و اگه سفری به خونه ی پدرش یا پدرم قراره اتفاق بیفته روز دوم عید به بعد باشه.

خوب من این جریان رو عاشق بودم اصلا.

همیشه باعث میشد شور و عشق رسیدن عید کلی زیاد باشه تو دلم و یه دلیلی داشته باشم که سفره هفتسین تو خونه ی خودم بچینم. یادش بخیر هر سال سبزه میگذاشتم و هیچ سالی در نمیومد و همیشه شب بیست و نهم من و سیاوش میرفتیم بیرون و سبزه میخریدیم و کلی منو مسخره میکرد که آخر بلد نمیشم سبزه بذارم!

 

آخ عزیزم دلم کلی براش تنگ شده. برای همون بیرون رفتنامون.چشمامو که میبندم و تصورش میکنم سر از خیابونای ساوه درمیاریم.خدایا ما چقدر بیرون میرفتیم.چرا تو زمانی که این اتفاقا میفتاد من اینقدر تو قلبم ذوق نمیکردم؟ 

 

امسال دومین ساله که تحویل سال خونه ی بابا بودم.دقیقا امسال هم به بی مزگی پارسال بود.

 

روز قبلش با خواهرام یه برنامه گذاشتیم که از صبح تا شب پیش هم باشیم.و شب برای خواب بریم خونه ی مامان.

در طول روز به کارایی که قرار بود برن آرایشگاه اما نمیشد رسیدگی کردم .برای یکیشون پدیکور انجام دادم.و غروب که شد یهو جفتشون گفتن نمیان خونه ی بابا.

خیلی غمگین شدم اصلا.

میدونید برای من این مراسم خیلی اهمیت دارن. اینکه نوروزو الکی نگیریم.چهارشنبه سوری حتما از سر آتیش بپریم و اینها.

بعد منم انقدر ذوقم کور شد تو دلم گفتم اصلا منم میرم خونه ی خودم پس!

ولی سر شام که بودیم نظرم عوض شد.جالبه که اینهمه کار میکنم به خیالم آخرین بار تو ایرانه اما باز اینجام! خلاصه با خودم گفتم این آخرین ساله شاید و برم پیش مامان و بابام.سر شام هم به آبجی ها فهموندم که ناراحتم که برنامه رو بقه هم میزنن بخاطر هیچی!

دیگه یهو یکیشون گفت من میام.اون یکی هم گفت میام و رفتیم.

بعد خواهرزاده های نوجوون تصمیم گرفتن فیلم بذارن و تا نصفه شب بیدار بودیم و فیلم میدیدیم.

من خیلی کمبود خواب داشتم.یه دلم میگفت برم ور دل پسرم بخوابم اما دلمم نمیومد خصوصا دختر خواهرم ناراحت بشه بگه ببین یه شب برنامه دور همی داریم خاله خوابش گرفته :/

خلاصه تا جان در بدن داشتم نشستم. The Others رو دیدیم.بعدم بیهوش شدیم.

قرار بود من سفره بچینم.قرار بود تخم مرغ ها رو رنگ کنم اما با اینکه اهالی از پنج و شش صبح بیدار بودن منو با جمله ی مینا پاشو پنج دقیقه تا تحویل سال مونده بیدار کردن.

هیچکس آماده نبود و سال تو شبکه بالا پایین کردن ها و بحث سر اینکه کدوم شبکه رو بزنن تحویل شد

یعنی من بیزارم از این مدل که دوساله دارم تجربه اش میکنم

 

بوس و بغل هم نداشتیم. چقدر بی مزه. ما که دسته جمعی با هم قرنطینه ایم چرا نباید بغل میکردیم همو؟؟؟

تمام روز گلوی من از بغض درد میکرد.جای سیاوش خالی بود. بهش فکر میکردم که چقدر جای من ممکنه پیشش خالی باشه.و دلم میخواست بابامو بغل بگیرم.

فقط وقتی رفتیم توی حیاط و چشم دلم به بهار روشن شد کمی آروم گرفتم.

 

با سیاوش تماس تصویری داشتم و با همه خانواده تک به تک حرف زد.مامانم بهش میگفت ان شاالله سال بعد خانمت پیشت باشه.سیاوش میگفت سال بعد نه بگو یه ماه دیگه دو ماه دیگه .

بعد از ظهرش خواهر بزرگم با کوروش دعواش شد.بچه ام دیوانه وار گریه میکرد و آبجیم بعد اینکه من به کوروش گفتم میخوای بریم خونه دیگه چند بار هی بهش گفت اصلا برو خونتون.

راستش با اعصاب خیلی خرد برگشتم خونه.

من داشتم صورت مامانمو اصلاح میکردم و کوروش با پسر سیزده ساله آبجیم تو اتاق بود.من که اومدم داخل خونه پسرش گفت خاله کوروش یه روان نویس دستشه و رو تخت عزیز یه ذره کشیده.

من رفتم ببینم چی شده دیدم خط چشم آبجیمه ! رو تختی مامان دو تا لکه ی بزرگ داشت.من هی میگفتم اونو پس بده بهت خودکار بدم نقاشی کنی و کوروش دیوانه وار گریه میکرد.مجبور شدم به زور ازش بگیرم.و آبجیم اونجا بود که وارد شد و صداشو بالا برد.دعوا ساختگی بود میدونم.مثلا میخواست کوروش متنبه بشه اما من فکر میکنم بهتر بود خودش وسایل آرایششو تو خونه ای که یه بچه کوچک هست دم دست نمیذاشت.نمیدونم که. الان من اشتباه فکر میکنم؟خوب من دلم نمیخواد کسی اینجوری به کوروش حمله ی روانی کنه.

حالا ما داریم میریم خونه آبجیم هی میگه بمون.بعد به کوروش میگه چرا میری بمون؟ کوروشم بهش میگه تو منو ناراحت کردی. 

دیگه ما اومدیم خونه و چند ساعتی تو آرامش بودیم تا بابام اومد دنبالمون گفت بیاید شام بخوریم.

بعد شام هم دوباره برگشتیم.

راستش برنامه ام این بود حالا که عید سوت و کوریه چند روز خونه بابا اینا بمونم اما بعد یاد شب خوابیدن و نماز صبح هاشون و بیدار شدنای کوروش و اینا افتادم و پشیمون شدم

خلاصه که روز اول فروردین این جوری بود.

شبش کوروش خیلی زود خوابید.

منم یه ذره ملت عشق خوندم و قبل خواب تصمیم گرفتم نیایش کنم.این شد که یه شمع بزرگ روشن کردم.تسبیحمو برداشتم.کنار گل هام نشستم و با خدا حرف زدم و موقع خواب مثل یه پر بی وزن بودم.

 

الان هم برنامه ام همینه.

امروز روز خوبی بود. هر چند تو تقویمم بعنوان نه خوب نه بد ازش یاد کردم.از صبح که بیدار شدم یکی یکی برنامه هامو از یادداشتم خط زدم و همه چیز خوب بود. تا اینکه عصر دیگه زیادی حس بیکاری کردم و نشستم به سریال دیدن و دیگه همش دراز کش و درحال تماشا بودم.

از سیاوش خبری نبود جز اینکه یه پیام عشقی دادم و جواب داد.

به پدرشوهرم اینها زنگ زدم برای تبریک عید و به یه دوست قدیمی. (سودابه)

تا ساعت چهار اینترنت رو و برای کل روز اینستا رو ممنوع کرده بودم.

و الان هم برنامه ی نوشتن نداشتم. اومدم وبلاگ دوستان بخونم که خواستم بنویسم.

و خوابم یه کم دیر شده.میخوام امشب هم نیایش کنم بعد بخوابم.

 

پس به خدا میسپارمتون دوستان :)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ملی و حرفهای دلش قدرت فکر دریا گرافیک اطلاعات آموزشگاه آرایشگری مراقبت و زیبایی قصر مانلی Aharipourshoes کاکتوس موسسه باران مطلب 98 فروش پرواز و تور چارتری در شیراز