مــــامـــان مینا گُــزارِش میکُنَـــــد!



یکشنبه صبح نوبت اولین جلسه ی روانکاوی بود.

مامان با کردن جفت پاهاش تو کفش که الا و بلا باید بابا ببردت یه کم پی پی کرد تو اعصابم. فکر کنم بابا همه چیزو بهش گفته. روزی صد بار میگه قرصاتو خوردی؟ یا میپرسه دکتر بهت چی گفت؟؟ بعد من میگم گفت به مامانت سلام منو برسون بعد فحشم میده بعد میگه نگفت خاک تو سرت که انقدر حرص میخوری؟ آقا مامان یه روز داشت جگر به سیخ میکشید من گفتم جای همسر خالی عاشق جگره. از اون روز دارم فحش میخورم که چرا به فکر اونم و بیخیال نیستم :/

جلسه اولمون خیلی خوب پیش رفت. آخر جلسه خودمو دیدم که اشکام میخوان بچکن و دستام میلرزن و دکتر رو دیدم که با چشمای متعجبش بهم خیره شده و دعوتم میکنه ادامه ندم.گفت خیلی مسایل مختلفی برام گفتی که برای هرکدومش باید وقت جدا بذاریم و خیلی با کودکی کار داریم.

ولی گفت تو خیلی عالی ارتباط برقرار کردی و قشنگ حرف زدی و مسایلو باز کردی که این عالیه.

وقتی بیرون اومدم احساس سبکی داشتم و برای بار چندم از اینکه تو این مسیرم خدا رو شکر کردم.

بعد رفتم برای خودم یه گلدون پامچال جایزه خریدم و یه دسته گل فرزیا برای خواهرزاده ام.

خواهرزاده ام هنرمنده و یکشنبه افتتاحیه نمایشگاهشون بود. اگه دنبال کسی بودید چهره تون رو طراحی کنه میتونید بهش سفارش بدید. 

اونجا عالی بود و من از دیدن نقاشیای عالی کلی لذت بردم.

بعدش با آبجی صاحبخونه و شوهرش رفتیم دو تا گلخونه و دویست هزار تومن گل خریدم که بهارو بیارم خونه.

تا اینجاش همه چی عالی بود اما یهو دیدم دماغ جوجه تا لبش چکیده پایین و تب داره.

دیگه شب تا صبحش نتونستم بخوابم.

گریه و چند بار استفراغ و جدا کردن رویه ی بالش و تشکی که کثیف شده بود و حداقل ده بار تقاضای آب نوشیدنش و

تمام دوشنبه هم به همین منوال گذشت. فکر کن آغوشِ من امن ترین جای دنیا باشه براش. ای خدا قند تو دلم آب میشه خوب.

دوشنبه کلا پرستارش بودم. هیچی هیچی از صبح نخورد. یهو شبش هم سیب خورد هم پرتقال هم موز هم دو تا سفیده تخم مرغ آب پز هم یه عالمه میرزا قاسمی و خلاصه کم نذاشت

ساعت ده و نیم هم کاملا خواب بود و روزمون همینقدر راحت تموم شد تا منم استراحت خودمو داشته باشم.

هرچند که من نشستم کمی شماره دوزی کردم بعدش خوابیدم.

سه شنبه جوجه همچنان تب داشت اما هم غذا میخورد هم بازی میکرد. برای نهار آبجیم گفت غذامو ببرم همونجا دور هم بخوریم.رفتم. اما نتونستم بمونم یهو عین چِلا باز هر چی غذا برده بودم برداشتم و برگشتم خونه.خوب دلم خونه و خلوتشو میخواست. بیچاره هاج و واج به برگشتن من زل زده بود :/

 سه شنبه تا عصر خراب بودم. بی حوصله آشپزی کردم،بی حوصله جوجه رو خوابوندم،بی حوصله همه کارامو کردم از اون روزا بود نمیتونستم با خودم کنار بیام که این منم. منم که برق از چشمام رفته. منم که لبخندم تو آینه پیدا نیست. یه کم که خودخوری کردم رفتم کنار جوجه دراز کشیدم و خوابم برد.

بیدار که شدیم انقدر بازی کردیم که منم سرحال شدم.از این سر تا اون سر خونه دویدیم.عقبکی میدویدیم.با هم چرخیدیم.قایم باشک بازی کردیم.بعد حلقه مو میکرد تو انگشتم و من میگفتم گیلی گیلی گیلی اون غش میکرد و هزار بار حلقه انداخت تو انگشتام. کلا نور امیدم جوجه است. عشق از ناحیه ی مادر بودنمه که هنوز تو قلبم میجوشه عشق منظورم اون حس عجیبیه که منو سرپا میکنه،که چشمامو نمناک میکنه در حالیکه همزمان تو قلبم شور و شادیه.

همسر رو هم دوست دارم اما حسم بهش، بهم انگیزه ای نمیده. نقطه ی قوتم نیست. 

امروز خودم احساس مریضی کردم با گلو درد و بدن درد باز اومدم خونه ی مامان ولی بساط شماره دوزیم رو آوردم.  کار مشتریم آماده است. وای انقدر قشنگ شده که خدا میدونه. فقط مونده قابش برای پنج اسفند که تولد خواهرزادمه، میخوام برای اونم یه طرح بزنم.

امروز دومین روزی بود که بعد ظهر با جوجه خوابیدم .یک ساعت و نیم. و حال داد خیلی حال داد. من کلا اهل خواب روز نیستم و دلمم نمیخواد اهلش بشم.نمیخوام یه عالمه ساعت از زندگیمو تو خواب باشم.اما واقعا این روزها احساس احتیاج به استراحت داشتم و خوشحالم که خوابیدم.

سفر تو راهه. دیدن و بوسیدن و دور همی با دوستام تو راهه عروسی فرفر تو راهه.

خدا رو شکر.


*این روزها خیلی این جمله ها رو میشنوم. واااای فلانی پیش روان پزشک چرا میری؟ چرا قرص میخوری؟ چرا خودت تلاش نمیکنی حال خودتو خوب کنی؟ بابا بزن برقص بگرد. شاد باش. 

چقدر دچار عصبانیت و دلخوری شدم از حرف دیگرانی که اصلا نمیدونن من به چه مرزی از بحران رسیده بودم که تصمیم گرفتم اینهمه از وقت و پولمو برای این کار هزینه کنم. و چقدر با گفتن اینکه قرص که کاری نمیکنه جز اینکه وابسته ات کنه ته دل منو خالی کردن. چقدر داستان شنیدم از آدما درمورد مراجعه به روانشناس و خوب نشدن حالشون. از امروز تصمیم میگیرم عصبی نشم بخاطر این حرفها. 

شما چی؟؟ این روزها شنیدن چه جمله هایی عصبانی یا ناراحتتون کرده؟؟


یکشنبه عصر بالاخره برگشتم به کنج امنِ خودم و از اونجایی که مامان شام شبمو فرستاده بود،تا وقت خواب فقط دراز کشیدم،فکر کردم،برنامه ی دوشنبه مو نوشتم،با جوجه بازی کردم و کتاب خوندیم. 

شب گریه کرد که بذارمش رو پام. گذاشتمش و وقتی خوابید کمی با خودم خلوت کردم

جدیدا دچار یه سر دردی شدم. نمیدونم تاثیر دارو هست یا نه؟؟ 

میانگین استفاده از اینستامو به یک ساعت رسوندم.جدا دارم مقاومت میکنم که دور شم از این غرق شدن تو گوشی

دوشنبه وقتی بیدار شدم دیدم انگار نه انگار هوا دیروز یخ و ابری بود. چنان آفتاب مطبوعی تو آسمون بود که وقتی پرده ها رو کشیدم نور و عشق با هم اومدن خونه.

تا ظهر برنامه هامو عالی پیش بردم.ظهر جوجه بهانه ی خواهرمو میگرفت و مدام میگفت کالو کالو (کالو یعنی خاله ^_^) . دیگه برای اون ساعت شماره دوزی نوشته بودم.بنابر این کارمو برداشتم رفتیم خونه ی خواهرم.(صاحبخونه)

اما اونجا آبجیم شروع کرد دوباره از دخترش گلایه و گلایه و گلایه و تعریف کردن وقایع دیروز.که بنده خدا با عموی جوون و دختر عموش رفته بود سینما،یه پسری بهش آدامس داده بود اینم گرفته بود.  مامانشم دوازده شب که بی مقدمه و محض مچ گیری در اتاقشو باز کرده بود دیده بود داره پیامک میده همون لحظه اجبار کرده که کی اون سمت تلفنه که پیام میدی و جریان آدامسم از اونجا درمیاد.از اونجایی که این سبک برخورد توهین آمیز و پشتش تهمت و بزرگ جلوه دادن و داد و هوار کارای مامانم بودن من دیگه کم کم حالم بد شد اونجا.

به آبجی گفتم خیلی به دختری که اینهمه سالمه سخت میگیری اون از اینکه باید همه چیزشو به من بگه گفت :/ بهش گفتم تو براش احساس امنیت نمیذاری وقتی تو کارش تجسس میکنی و مچشو میگیری و اگه قراره چیزی گفته بشه باید تو بستر صمیمیت باشه نه که با انبر حرف ازش بکشی،اون از خطرای مالیخولیایی نا شناخته میگفت.

من بارها تو کتابای روانشناسی خوندم ما نا خواسته خصلت های بدی که از مادرامون دوست نداریم رو تکرار خواهیم کرد. من اخیرا خیلی توجه میکنم به خودم. بنظرم صادق بخوام باشم من تمام این سالها خودمم با زود رنجی های بی خودم،با فحاشی هام و سبک از کوره در رفتن هام خودمو شبیه مامانم کردم.

همین دیروز آبجیم داشت یه خاطره از مامان میگفت برای وقتی همش یه بچه دوم راهنمایی بوده و دو ماه نشده و مامانم که میفهمه انقدر دعواش میکنه و بهش تهمت میزنه که حد نداره 

حالا دیروز دقیقا همین اتفاق افتاده.چطوری میشه نتیجه بگیرن آدم با یه آدامس خراب شده :/

خواهرزادمو خیلی دوست دارم. به آبجیم گفتم تو رفتار و فکرت تجدید نظر کن و ناراحت و عصبی برگشتم خونه.

انقدر عصبی که بخاطر یه خراب کاری مسخره سر جوجه داد زدم و چند ثانیه من رفته بودم و حیوون درونم برگشته بود 

به روزی رفته بودم که مامانم بخاطر اینکه عاشق پسری بودم که حتی دستشم نگرفته بودم، درست تو همین شونزده سالگی چنان بهم توهین کرد که گفتم اصلا خودمو میکشم و وقتی دوست پسرمم شست و گذاشت کنار گفت بمیر اصلا یه سگ کمتر،جدی جدی خودکشی کردم

آخه الان دوازده سال بعد از اون دوره است چطور خواهر من همون سبکی عمل میکنه؟؟

خیلی زود جوجه رو تو بغلم بوسیدم و خودمو با زل زدن به دریا آروم کردم. و برنامه هامو از سر گرفتم.

جالبه من وقتی خودم آشپزی میکنم (جدیدا و تو این بی اشتهایی) خیلی بیشتر از وقتی قراره دستپخت کسی رو بخورم اشتها دارم. اون شبم میرزا درست کردم چه میرزایی میرزا غذای مورد علاقه ی خانواده ی سه نفره ی ماست :)

شبشم از اون شبا شد که جوجه منو خوابوند به جای اینکه برعکسش بشه!

امروز باید باز برم خونه ی مامان.اصرار کرده.مجبور شدم همه ی برنامه های امروزمو توشون دست ببرم.شبم اونحا میخوابم که فردا راحت جوجه رو بذارم و برم آرایشگاه برای ناخن هام.کلاس باقلوا هم پنجشنبه است و خیلی دو به شک شدم که برم یا نه. هر کی خودش پخته میگه خیلی آسونه. من باید یه روز کامل وقتمو بذارم برم رشت برای یاد گرفتن یه چیز خیلی آسون ؟ کسی اینجا تجربه ی باقلوا پختن داره آیا؟


همینا دیگه.

فعلا برم ساکمو برای خونه ی مامان ببندم و برم.


*اگه بهمون بگن چقدر خوشگلی معمولا هزار تا نکنه ی منفی از خودمون تو ذهنمون میاد که حداقل تو فکرمون به طرف بگیم آره با این دماغم یا آره با این چشمای ریزم با این مژه های کوتاهم 

بیاید برای من پنج تا خصلت فیزیکی و ظاهری از خودتون بنویسید که درمورد زیباییتونه (در واقع پنج بار این جمله رو برای من تکمیل کنید: من **** خودمو دوست دارم). بیاید تو این پست به زیبایی های هم به به و چه چه بگیم و خدا رو شکر کنیم بخاطر این کالبد فیزیکی که رو ی هم رفته نظرمون درموردش هر چی باشه،باز پنج تا مورد زیبایی رو حتما میتونیم توش شمارش کنیم :)

۱.من چشم و ابروهای خودمو دوست دارم و به نظرم زیبا هستن.بخاطر رنگ و حالتشون از خدا ممنونم

۲.من انگشتا و ناخنای دستمو دوست دارم

۳.من حالت موهای خودم رو دوست دارم.وقتی بلند میشن واقعا موجشون زیباست

۴.من رنگ پوست خودمو دوست دارم

۵.من دندونهای خودمو دوست دارم.سفید و ردیف

خدایا شکرت :)



خونه ی مامان بودن برای من مثل یه مسافرت بود. دیشب با تمام وجودم حس کردم حالم با مامانم میتونه خوب شه اما دیگه لازمه این مسافرت موقتا تموم شه.خصوصا که مامانم اینا خونه ی دوستشون دعوت بودن برای شام و اصرار داشت یا منو به زور ببره یا مهمونی رو کنسل کنه

از دیشب با آبجی صاحبخونه اومدیم خونه ی آبجی بزرگه.اینجا خوابیدیم و الان جوجه بغل آبجی صاحبخونه خوابه و منم تازه از آزمایشگاه اومدم.

دیشب دیدم چقدر دلم برای این جمع خواهرونه تنگ شده بود. چقدر خوشم میاد گاهی شبا دسته جمعی میخوابیم و چقدر دلم برای این حال و هوا تنگ میشه یه روزایی.

امروز نهار هم دور همیم و بعد برای شب من باز برمیگردم به کنج امنم که دوستش دارم و توش خودِ خودِ خودمم

هوا هم خیلی سرد شده و حسابی بارون میباره صبح که زدم بیرون یاد دوران مدرسه ام افتادم. 

راستی رمانی که برداشته بودم دو صفحه ازشو خوندم و دیدم اصلا حوصله اش رو ندارم.از نویسنده ی ملت عشق بود و با وجود اینکه برنده ی جایزه ی ادبی خوبی شده بود اما من نتونستم بخونمش. شاید یه وقت دیگه.  البته یه رمان دیگه (اسکندر) از این نویسنده هم خوندم و اصلا به دلم نچسبید

دلم میخواد کمی به خودم و این ظاهر شه ام تی بدم. چند روز پیش بعد یه مدت خیلی طولانی رفتم آرایشگاه. صورت و ابرومو قشنگ کردم.نمیدونم چرا میل رسیدگی به این چیزها هم در من از بین رفته بودن.به هر حال میخوام تو همین بی میلی یه تی بخورم.قشنگی که به چشمم بیاد برای تغییر حالم موثره به نظرم. 

برای چهارشنبه یه نوبت مانیکور و کاور ناخن گرفتم.ناخنهای به اون قشنگیم حیفن اینهمه شه و گوشه شکسته و کوتاه بلند باشن.

اصلا هر شب دارم تلاش میکنم روزهای سبزم رو تجسم کنم.و رویاهای شدنیمو ببافم.اینجوری معمولا با احساس خوب میخوابم اما هنوز نتونستم با احساس خوب از خواب بیدار بشم

صبح ها انگار چشممو باز میکنم و میبینم خوب! من اینجام! تو این برهه ی بحرانی زندگیم!


میشه بیاید دسته جمعی خیال بافی های خوب خوب بکنیم؟؟

چشماتونو ببندید و برید چند سال بعدِ خودتون.

سه تا جمله بنویسید برام.بگید اگه چه اتفاقی بیفته،یا چه کارهایی انجام بدید در آینده احساس خوشبختی خواهید کرد یا احساس خوشبختی الانتون تکمیل خواهد شد؟؟؟ 

من خودم اینجوری :

۱.وقتی بتونم ساز بنوازم

۲.وقتی یه شغل برای خودم داشته باشم.

۳.وقتی هر روز ورزش کنم.


*دوباره حس نوشتنم داره برمیگرده ها. توجه کردید؟
*همسر خوبه و باید یکی دو ماهی منتظر باشیم برای اون مصاحبه.
پی نوشت :*قبل جواب دادن به سوالم لطفا کامنت نسیم رو بخونید و با توجه به اون جواب بدید.

واقعا نمیدونم چند روز و شبه که مهمون خونه ی مامان و بابام هستم.همینجا زندگی میکنم و همینحا میخوابم.

مامان مرتب میگفت خیلی لاغر شدی و از وقتی هم میبینه دکتر رفتم ازم شدیدا خواست همینجا بمونم و بذارم بهم رسیدگی کنه.میگه تو هیچ کاری نکن فقط بخور و بخواب.دیگه الان همتون میدونید حتما که هر چی میگذره مسایل تربیتی مادرم پیش چشم من پر رنگ تر میشه و گاهی احساس فاصله،تنفر،دلخوری و امثال این احساسات رو در مورد مامان تجربه کردم. اما اینبار دلم بهم گفت بمونم.بذارم الان این کار ها رو برام بکنه.بذارم روزی چند بار برام میوه پوست بگیره.بذارم ازم بپرسه چی دوست دارم بخورم.بذارم صبح ها جوجه رو ازم دور کنه که یه کم بیشتر بخوابم. بذارم این احساس رسیدگی کردنش رو دوست داشته باشه و تو دنیاش خوشحال باشه. روز اول که دید حالم خیلی بده بهم گفت چی کار کنم که کمکت کنم؟ میخواستم بهش بگم منو برگردون به بچگیم و بهم آرامش و امنیت و صداقت بده.همین.

دارم اینجا به خودمم این فرصتو میدم از اینکه صمیمانه برای من تلاش میکنه خوشحال و راضی شم. 

جوجه خیلی خیلی با مامان و بابام خوبه حالش.باور میکنید امروز سر نهار به بابام گفت آگا جون دوسیت؟؟ (یعنی آقا جون دوستت دارم)

خدایی بابامم عالیه باهاش. دنبالش دور خونه میدوه،بیرون میبردش و میچرخوندش،روی پاش میخوابوندش. 

از رابطه اش با داییش هم نگم.خیلی با هم خوبن.خیلی میره تو اتاق داییش و به محض باز کردن در اتاقش بلند میگه سلااااام علیک :)

امروز با همسر تماس تصویری داشتم بهم میگه خرگوشم تو باید حالت خوب باشه شاد و شنگول باشی. منم میدونم که باید باشم. فعلا که نیستم اما این روزام میگذرن حتما.

جاش خیلی خوبه و تو یه هاستل شیک و تمیزه. دو تا هم اتاقی داره و چند تا دوست ایرانی هم پیدا کرده.امروز رفتن بیرمنگامو بگردن 

دلم براش تنگ شده.خوشحالم میتونم الان بهش بگم حالم بده.خوشحالم بهم گوش میده و تشویقم میکنه.بهم میگه برای اینجا اومدن باید حالت خوب باشه.احتیاج داریم قوی باشی. 

امروز رفتم یه سر به خونه زندگیم زدم‌.خونه رو سر و سامون دادم،چند تا نخ برای شماره دوزیم برداشتم، لباس شستم و از این کارا دلم برای خونه تنگ شده. اما هنوز نمیخوام برم. 

یه رمان برداشتم که بخونم در کنار شماره دوزی. محض سرگرمی. دیگه الان آماده خوندن کتابی که احتیاج به فهم و درک داره نیستم. بذارم کمی بگذره.

همینا دیگهدستی دستی یه پست نوشتم.

فعلا


سوال:

به مادرتون فکر کنید و سه صفتی که به ذهنتون میاد برام بنویسید.

*مهربون *دیکتاتور *متوقع

به ذهن من اینا اومدن



شنبه برگشتم خونه ی خودم. روز سختی با جوجه بود. باز با خوابش درگیر شدم.هم عصر و هم شب. 

اما شماره دوزی مشتریمو رسما شروع کردم.سفارش دو تا دختر تو یه قاب داده که باید زیرشون اسم دختراشم بنویسم. آماده بشه دل میبره میدونم
شبش تقریبا نخوابیدم. باز رفتم کنار پنجره برای همسر دعا کردم و دعا کردم و دعا کردم. اما ماه تو آسمون نبود. باز حس ایمانم برگشت. بهش گفتم میدونم جز خیر برای من رقم نمیزنه. و دیگه در مورد همسر فکر بدی به خودم راه نمیدم و صبر میکنم تا قضیه روشن شه.
یکشنبه خیلی کار داشتم.هم ظرف شستنی هم آشپزی هم مرتب کردن خونه ای که دیروزش جوجه با خاک یکسانش کرده بود اما نتیجه ی شب بیداری خواب آلودگی و تنبلی بود. صبح جوجه هر بار بیدار شد گذاشتمش رو پام. و تا یازده و نیم تو اتاق موندیم.آخرم باز جوجه منو به زور آورد بیرون :/
انقدر دور خودم چرخیدم از بی حوصلگی که آخر قلم کاغذ برداشتم و برنامه ی ساعتای باقی روزمو نوشتم. خیلی خوب شد. بهش وفادار موندم.نهار نخوردم اما به جوجه دادم.لاغر شدم.انگشترم دیگه اندازه دستم نیست. جدیدا موقع ظرف شستن چهارپایه میذارم جوجه هم بهم میپیونده.آب بازی میکنه وسط آبکشی من.بعد رفتیم حمام و من موهامم رنگ کردم دوباره.  
برای عید هم باز قرمز میکنم.هر چند خیلی میگن دیگه خیلی قرمز بودی تکراری شده اما من دوستش دارم.تا قبل رفتنم همینو میذارم.شاید موقع رفتنم عوضش کنم.یه شکلاتی تیره ای چیزی بذارم. 
باقی روزم به شماره دوزی و اینترنت گردی و فکر به حل مشکل اعتیادم به نت گذشت و شب هم آبجی پشت در خونه ام آش گذاشت و رفت.
نمیدونم چرا تقریبا هر شب ساعت سه الی سه و نیم از خواب میپرم. یه جوری انگار اصلا خواب نبودم. اون شبم همین شد. باز نشستم دعا کردم بعدش گوشیمو برداشتم و یه ساعت تمام بیخودی نت گشتم.
صبح امروز زنگ زدم بابا بیاد دنبال جوجه که منم نهار برم پیششون.آخه عصر نوبت روانپزشکم بود و میخواستم کسی جوجه رو نگه داره.از اونجا که جوجه خونه رو با خاک یکسان کرده بود،احتیاج داشتم نباشه که مرتب کنم.اما خوب بابا نبود و همه چی کنسل شد.خودم جوجه رو برداشتم رفتیم خونه مامان.بعد خوب من که به مامانم اینا نگفتم برای چی میرم انزلی. دیگه گفتم جوجه اینجا بخوابه من برم دندون پزشکی که مامانم فوری گفت بابا میبردت. هیچی دیگه بابا باهام اومد و گند همه چی درومد.
بابا پرسید چرا اومدی اینجا؟ گفتم چیز مهمی نیست.
گفت باید به من میگفتی.
بعدم من بعد کمی انتظار دکتر رو دیدم.دز دارومو بالا برد و یه داروی جدید برای اوضاع خواب و خوراکم نوشت.و یه آزمایش چک آپ.گفت مطمئن بشیم که مساله ی ما روانیه یا کمبود خاصی تو بدنم ممکنه منجر به مشکلاتم شده باشه.
بهش گفتم دیگه آماده ی تراپی هستم و برام مهمه که زودتر شروع کنیم.موافقت کرد و برای بیست و یکم قرار اولین جلسمونو گذاشتیم.
برگشتنی هم تو چت با نفیسه بحثم شد حسابی قاطی کردم. 
ولی خبر خوب اینه که شوهرم پیدا شده و الان تو یه هتل تو بیرمنگهامه. ان شاالله به زودی خبر اقامت گرفتنمونو بدم و قر بدیم دور هم
امشب خونه مامان میخوابم. سه کیلو وزن از دست دادم و دلم الان رسیدگی میخواد.امروز برام خوراک اردک درست کرده بود اما من که نتونستم بخورم.حالم مثل ویاره.  حالا قراره برای فردا باقالی قاتوق بپزه برام.
بچه ها مرحله اول کارای اقامت با موفقیت پیش رفته.کمی استرس گرفتم.باورم نمیشه واقعا این کارو کردیم ما.این تصمیمو گرفتیم و شوهرم رفت و الان کاراش داره انجام میشه. یه مصاحبه ی مهم تو راهه که اگه اونو قبول بشه دیگه بهش اجازه کار میدن و تامااااام. بعد من باید دنبال کارای ویزام بیفتم.
حسم به رفتن شبیه زاییدنه. که هر چی نزدیکش میشم احساس میکنم وای یه اتفاق بزرگ قراره بیفته که هر جور هست باید پشت سر بذارمش.

هم هیجان دارم هم استرس.یعنی رویای خونه ی انگلیسی من و دویدن ها و قدم زدن ها و رانندگی ها و دوچرخه سواری های من نزدیکن؟؟؟
من هنوز سنتور نگرفتم خدایا. دیروز دوباره زنگ زدم مربی که قراره کیک رو بهم یاد بده ،گفت تا آخر بهمن بهم زنگ میزنه و یادم میده.میمونه جلسات تراپیم که میدونم خوب پیش خواهد رفت.
فداش بشم دلم تنگشه. شوهرمو میگم. خدا کنه زودتر گوشیش برسه دستش و بتونم باز صداشو بشنوم و روی ماهشو ببینم.

فعلا.



سلام سلام Ø¯Ø®ØªØ±Ø§Ù†Ù‡,فانتزی,Øکیک,Øیکن,Øکلک,Øورتی,Øاد,قØنگ,Ø®Øگل,زیبا,باحال,دخترونه,وبلاگ نویسی,کامنتگزاری,کوچک,سایز کوچیک,ریزه میزه,ØØاب,یامزه


دوباره به یه مرحله ای رسیدم پست نوشتن و گزارش دادن برام سخت شده.دارم فکر میکنم یه روز خاصی تو هفته رو قرار بذارم که بنویسم. ولی هنوز نمیدونم ایننجوری قراردادی میشه یا نه؟ مگه نوشتن خودش نباید بجوشه بیاد بیرون؟ پس قرار مسخره میشه.


عید هم تموم شد و رفت 


چرا اکثر آدما از بعد تعطیلات بدشون میاد؟ از دوباره مدرسه/دانشگاه/سر کار رفتن ها؟؟؟ مگه میشه زندگی همش به تعطیلی بگذره؟ براشون کسالت آور نیست؟


امسال یه سیزده به در عالی داشتم.کسی چه میدونه شاید آخرین سیزده به در ایرانم. اصلان این آخرین فلان چیز تو ایران خیلی کمکم میکنه بچسبم به لحظه و لذتشو ببرم

رفتیم دریا و چه هوایی بووووووود. عالی بهاری ناز ماماااان 


عکسای عالی گرفتیم من و پریا از هم. ( پریا اولین نوه ی خانواده ماست و عشق و یه تیکه از جون منه شونزده سالشه و هنرمنده.دیوارکوبایی که تو اینستا میذارم کار پریاست )


رفتیم یه پیاده روی ماجرا جویانه. خیلی کیف داد اما آخرش دلم گرفته بود. یاد سال گذشته اش افتادم و همسر که چقدر باهاش عشقولانه بودم پارسال و چقدر بهم خوش گذشته بود.

بعد رفتیم جنگل و اونجا من اسب سواری کردم. چه اسب سواری خفنی. 


روزهای دیگه هم خوب بودن سر جمع. جدیدا یه کم با همسر دچار ناراحتی شدیم میدونم تقصیر من و وابستگی و اعتیادمه این ناراحتی.  تو جابجایی هورمونام بودم و دست خودم نبود انگار. سیاوشم که قربونش برم یه مردیه که انگار نه انگار مثلا من تو روزای حساس ماهانه ام هستم. بابا یه کم درک کن. خلاصه براش قاطی کردم و یه افتضاحی درست شد اون سرش نا پیدا.


نخ های شماره دوزیم هنوز نرسیدن و استرسشون دیوونه ام کرده. تجربه میشه اما همش خدا خدا میکنم به قیمت خراب شدنم پیش مشتری تموم نشه این تجربه.


حالا خبرای خوشو بدم بیان 



آقا من امروز رسما رفتم کلاس سنتور ثبت نام کردم  فردا استادم رو خواهم دید و درمور ساز با هم صحبت میکنیم. اصلا تو قلبم یه ولوله ایه اون سرش نا پیدا :)


بعد امروز کوروش رو هم بردم مهد کودک ثبت نام کردم. میخوام هفته ای سه روز بره مهد.صبح تا ظهر.


کوروش پسر اجتماعیه و جایی که مهر و عشق و آگاهی و امنیت رو حس کنه مثل فرشته های روی زمین میشه.من عاشق مهدش شدم.اولا داخلش خیلی قشنگ بود.بعدم مدیر اومد استقبالمون و کوروش با کمال میل دست منو ول کرد و دست ایشونو گرفت.رفتیم دم کلاس بچه های تو گروه سنی جوجه و درو باز کردیم. سه تا دخمل قشنگ نشسته بودن میوه میخوردن.مربی اومد دم در و حسابی جوجه رو تحویل گرفت.جوجه هم فورا رفت پیشش.کاپشنشو درآورد و درو بستن نیم ساعت اون تو بود و یه بارم سراغ منو نگرفت. موقع رفتن هم با دل خوش و شاد و شنگول با مربیا بای بای کرد و برگشتیم.


فقط حیف که تا آخر اردیبهشت بیشتر نیست.بعدش براشون کلاسای تابستونی میذارن.نقاشی و ژیمناستیک. باید ببینم کلاسها رو اگه توشون آموزش مستقیم و زور و اجبار نداشته باشن شاید ببرمش. محض سرگرمی.

 چند روزم هست کتاب مناجات خواجه عبدالله انصاری رو شروع کردم. دلمو میبره یه جاهاییش اما کلا ثقیله و طرز نگارش کتابشم افتضاحه. بیشتر جاهاش اصلا به ویرگول و نقطه اعتقادی نداشته اون انتشاراتی :/


الان جوجه خوابه. در اتاقشو بشتم و نشستم وسط هال.

آفتاب لم داده وسط فرش و من آماده ام بشینم یه قسمت ممنوعه رو ببینم و شماره دوزی کنم. پری روز فیلم آذر رو دیدم و دوستش داشتم :) ممنوعه هم سرگرمیه.تا یه سریال خارجی خوب تهیه کنم. گیم آو ترونز هم که داره میاد و به به ^__^




من رفتم فعلا.


http://goli88.persiangig.com/image/Smilies/icon_redface.gif فکری که این روزا یه لبخند ملیح مینشونه کنج لباتون چیه؟؟؟ 


برای من فکر اون روزی که اولین ملودی که استادانه مینوازم رو فیلم میگیرم و با افتخار منتشرش میکنم میگم اینم من. مینای سبزِ هنرمند 


سلام 


تصمیم گرفتم هر شب قبل خواب چیزای مهم رو بنویسم که هفته ای یه بار پست میذارم قبلش مجبور نشم انقدر فکر کنم که چیا شدن که تو اون لحظه ها برام خیلی دل انگیز بودن؟


تو فاصله ی بین این دو پست آخر ؛ چند روزی رو رفتم انزلی خونه ی آبجیم. و هر چقدر از کیفی که هممون کنار هم کردیم بگم کم گفتم. من و آبجی و شوهرش سه تا همنشین عالی هستیم. یه لحظه جمعمون ساکت و بی صدا نیست و میدونید که اونچه من عاشقشم مکالمه و ارتباطه :)


اوضاع جوجه تو مهد کودک عالیه و هر روزی که میرم دنبالش بهم میگن خیلی پسر خوبی بوده :)


سه شنبه ای که گذشت هم دومین جلسه کلاس سنتورم بود.که دلم میخواد چند ساعت ازش بنویسم.

وقتی رفتم اولش استادم یه قطعه ای نواخت تا کیفمون برای شروع کوک بشه بعد کمی حرف زد و بعدم بلند شد و گفت خووووب سنتور شما رو هم بهتون تحویل بدم :)

و از لحظه ای که رفت به سمت یه کیف سنتور و جا به جاش کرد من قلبم تو سینه دیوونه شد تااااااا وقتی که زیپ کیفو باز کرد و یه ذوزنقه ی دلبر چوبی رو از توش درآورد و گذاشت رو به روم.

این جا دیگه اشکام داشتن میچکیدن و حالم عجیب ترین حال دنیا بود.

وقتی شروع کرد روی سنتور درس دادن من هنوز احساساتی بودم و آب بینیم رو بالا میکشیدم که نریزه.  یهو پرسید شما آلرژی دارید؟؟

گفتم نه گریه ام گرفته.

گفت اتفاق بدی براتون افتاده ؟؟

گفتم نه بخاطر سنتورم احساساتی شدم سالهاست آرزوشو داشتم. و چند لحظه سکوت برقرار شد تا من حالم نرمال شه و بتونیم ادامه بدیم.

آخ که هرچی از اون روز بگم کم گفتم. فکر کن واقعا مضراب بزنم به سیم سنتور و نتها رو بگم. آخه چقدر دلنشین بود و چقدر بیخودی و الکی زیر بار این خشونت از همسر و خودم رفته بودم که این عشق و کیف مال من نیست و باید یه آرزوی قرطی باشه فقط. همش میگم چرا حرفشو گوش دادم. چرا برام مهم بود حتما راضی باشه ؟ چرا بهش اجازه دادم اینهمه منو تو این رویا که ساز میزنم نگه داره ؟ چرا به خودم اجازه دادم از حق خودم بگذرم؟؟؟

حالا البته چه فایده ای داره این حرف ها. مهم اینه من بالاخره انجامش دادم :)

چهارشنبه هم که روز باشگاه بود و امروز هنوز بدنم گرفته. چرا من تنبل تنبلام تو ورزش؟؟؟

چهارشنبه وسط یه عالم فشاری که رو بدنم حس میکردم چند بار به سرم زد بابا من واسه ورزش ساخته نشدم. به سرم زد خیلی شیک برم مانتومو بپوشم و از دری که اومدم برگردم. اما چون هم خواهرم همراهم بود هم معلم ورزش سابقم روم نشد. 

برنامه ام که تموم شد حالم خیلی خیلی خوب بود. و این یعنی من برای ورزش ساخته شدم و باید تلاش کنم تا بدنم عادت کنه.باید رنجشو بکشم که از نتیجه اش لذت ببرم و اصلا کدوم شیرینیه که بی زحمت صاف بره تو گلوی آدم؟؟؟ حالا تصمیمم اینه ادامه بدم خلاصه.


چهارشنبه یه سری به مامانم زدم.نهار پیششون بودم.از درخت گوجه سبز بالا رفتم و جیبامو پر کردم.بعد شستم و نمک زدم و با مامان و بابا و جوجه خوردیمشون.

پنجشنبه باز رفتم اونجا برای عصر.باز از درخت بالا رفتم و برای خونه آوردن گوجه سبز کندم اما پایین اومدنی افتادم و الان ساق پای راستم چند تا جای خراش و کبودی داره و کف دست چپمم سوراخ شده.انگار یه سنگی شاخه ای چیزی تا مغز استخونم رفته و درومده انقدر که سوراخش عمیق و دردناکه.


جمعه هم رفتم خونه ی داییم.برای دیدن دوست دوران کودکی و نوجوانی و جوانی . دختر داییم. قایمکی از مامان رفتم چون با داییم قهره و آیه نازل شده با هرکی حال نمیکنه ما هم باید قهر کنیم باهاشون :/

بعد چند سال دستپخت زن داییمو خوردم و مثل بچگی ها با مونا رفتیم تو اتاق و حالا جیک جیک نکن کی بکن :)

فکر کن الان دو تا جوجه ی دو و سه ساله داریم. بچه ها هم با هم بازی کردن. آخرشاش دیگه داشت خونریزی سر اسباب بازی راه میفتاد که من برگشتم خونه.


الانم یک ساعته کوروش جانمو مهد گذاشتم و برگشتم خونه.  فداش بشم انقدر رقاصه که تا صدای آهنگ میشنفه باید پاشه یه قری بده. امروز مربی کلاس شش ساله ها میگفت بچه ات منو به رقص آورد جلسه ی قبل چقدرم با مزه میرقصه 

یکی دو سال پیش بود نسیم یه کلیپ از اول مهر برام فرستاده بود که یه دختر کوچولو توش ریز میرقصید وسط صف و یه چشم ابرویی بالا مینداخت و ادایی در میاورد

یادمه اون موقع بهش گفتم اصلا خوشم نمیاد بچه اینجوری باشه

چه میدونم حس بی ادب و لوس بودن گرفته بودم و دوست داشتم بچه ی آدم عصا قورت بده یه جا بایسته و هر وقتی یه لبخند ملیحی بزنه.

خوب الان واقعا این طور نیستم. هر بار همون کلیپو میبینم غش میکنم. الان فکر میکنم چه خوبه آدم بچه ی شاد داشته باشه. هر بار کوروش میرقصه که تعدادش هم خیلی زیاده من دلم براش غش میره.


راستی سفارش نخ های شماره دوزیمم رسیدن و محض رضای خدا و درس عبرت گرفتن من هیچ کدومِ نخ ها به کار در حال اتمام من نمیخورن

یکی دو روز که حسابی حرص و غصه خوردم اما بعدش گفتم چه فایده از این حال؟؟ پارچه ی جدید برش زدم و دارم دوباره میدوزمش

میونه ام با همسر اصلا خوب نیست و احساس خطر میکنم حس میکنم دوریمون براش شده عادت.دیگه نه چت کردن شبانه ای داریم نه تماس های احساسی خوب.

سیاوش اصرار داره دلتنگی رو انکار کنه تا ظاهر اوضاع خوب بمونه من اصرار دارم حرف دلامونو به هم بگیم. اوضاع یه جوریه که دعا میکنم زود کارمون درست شه بریم.کنار هم باشیممیدونم احمقانه است اما فکر میکنم اینجوری پیش بریم احساس همسر کلا ته میکشه.به بدون ما خوب زندگی کردن خو میگیره و دیگه براش مهم نخواد بود کنار هم باشیم خانواده باشیمعاشق باشیم.

نمیدونم نمیدونم شاید هم اینا فقط توهمات من باشه.

به هر حال خواستم نوشته باشم که با همسر خوب و خوش نیستم و حسی که ازش میگیرم واقعا وحشتناکه.


خوب همینا دیگه. اینم از این پست. الان باید برم یه ساعت وقت بذارم خونه رو مرتب کنم. بعد هم سنتور تمرین کنم.احتمالا باشگاه هم برم و هفته ی خیلی خیلی شلوغی دارم این هفته :) از همون هفته ها که براشون میمیرم و هر لحظه باید زنذگی کنم 


خوب سلام سلااااام :)


بعد از قصه های من و جوجه 1 و قصه های من و جوجه 2  میریم که این پست رو به ثبت برسونیم.


قصه های من و جوجه بصورت سریال وار از ادامه ی پستهای قبلی نوشته میشن بنابر این الان من باید از یک سال و نیمگی اش ادامه بدم.

 واکسن یک سال و نیمگی !! یه لعنتی ِ به تمام معنا بود روز اولش بچه ام کلا زمین گیر شد.مطلقا نمیتونست راه بره و من کنارش بودم.سرشو رو پام میذاشت و به مظلوم ترین حالت ممکن ناله میکرد. روز دوم مثل تیمور لنگ شده بود و موقع راه رفتن پای واکسن خورده اش رو روی زمین میکشید. اما از صبح سوم خوبِ خوب شد

اون پروژه ی خوابش هم که گفتم میخوام از روی پا خوابیدن بگیرمش بی نتیجه موند.چون به جای پا عادت به بغل کرد و هر روز به دقایق بیداریش تو بغلم افزوده شد و خوب اینکه یه بچه ی ده کیلویی رو بغل کنی و راه بری خیلی سخت تر از اینه که روی پا بخوابونیش. و اینجوری شد که ما همچنان همون روش رو برای خواب روزش داریم.


یه اتفاق خیلی بزرگی که تو این شش ماه افتاد تغییر محل زندگیمون بود.بچه ای که هر روز یا تو حیاط مجتمع میبردمش یا پارک سر کوچه ؛ و دو سه تا آدم ثابت رو هر هفته و بلکه چند بار در هفته ملاقات میکرد یهو اومد شمال که هر روز یه عالمه دورش شلوغ بود و انقدر یا خونه ی این باید میرفتیم یا خونه ی اون یکی ؛ انگار روال مشخص و مطمئنی برای زندگیش نداشت.

گرفتار مادری شد که به شدت افسرده و دیوانه شده بود و تا بیاد به شرایط جدید عادت بکنه ؛ پدرش هم ازش دور شد

ما وقتی رفتیم شمال دیگه جای کوروشو سوا کردیم. به این صورت که من و پدرش رو تخت میخوابیدیم و برای کوروش زیر تخت تشک پهن میکردیم.اول شب من باهاش رو تشک دراز میکشیدم و وقتی خوابش میبرد دیگه آزاد بودم.

اون موقع فکر کردم چقدر روش خوبیه و خیلی هم خوب بود. اما رفتن پدرش یه جوری شد که کوروش وارد یه بحران جدیدی شد.منم چون کسی منتظرم نبود همونجا کنار کوروش خوابم میبرد.و خیلی زود عادت جدید تماس فیزیکی قبل خواب افتاد وسط ماجرا ! 

از همون موقع تا همین حالا کوروش بدون اینکه دستمو نوازش کنه نمیخوابه.

به ظاهر چیز خاصی نیست اما به نظرم این که آدم به یه عامل بیرونی وابستگی پیدا کنه یه آشفتگی درپنی درست میشه 


بعد ما از اون خونه دوباره اثاث کشی کردیم به یه واحد بزرگتر که همون کنج امن باشه.

اینجا تو اتاقی که مال کوروشه میخوابیم. دوتایی. و چند بار امتحان کردم کم کم ازش فاصله بگیرم تا قبل رفتم موفق شده باشم اتاق خوابشو کلا جدا کنم نتونستم.


اوضاع غذا خوردنش هم عالیه فقط هنوز مستقل غذا نمیخوره :(


یه خصلت خیلی جالبش اینه عاشق جارو کشیدنه. چه دستی چه برقی.


از وابستگی اش به من خیلی خیلی کم شده و ساعت های تنها بازی کردنش خیلی خیلی زیاد شده.

وسایل بازیش همچنان اون ماشینی که برای یکسالگیش خریدیم و یه دوچرخه است که چند هفته است که صاحبش شده.


به نظرم استعداد دوچرخه سواریش عالیه. از اول خودش تنها سوارش میشد.با اینکه خیلی هم کوچک نیست. الان هم با نیم رکاب تقریبا بعد دو هفته کاملا میتونه جلو ببردش 


محبتم بهش خیلی بیشتر شده و گاهی نگاهش که میکنم به خدا به خدا به خدا نفسم میخواد بگیره از هیجان حضورش؛داشتنش. اینکه من مادر این موجودم.


دیگران خیلی بهش برچسب شیطنت میزنن اما به نظر خودم که یه پسر سالم کنجکاوه کارای خطرناک هم میکنه اما باز من نمیذارم رو حساب شیطنتش. 

اینا تجربه های زندگیشن که من کنارش تلاش میکنم به بهترین شکل براش رقم بخوره.میپذیرم گاهی باید درد هم بکشه نتیجه کاراشم ببینه و یه چیزهایی رو فقط با گفتن خطرناکه درک نمیکنه. پس قبل اینکه کار دست خودش بده خودم موقعیتش رو فراهم میکنم که متوجه خطر بشه بدون اینکه بهش آسیب جدی برسه.


مثلا وقتی عاشق آتش و کبریت و فندک شد و اصرار کرد دستش بگیره بهش گفتم ممکنه بسوزی اما وقتی دوست داشت کبریت توی دستمو لمس کنه جلوشو نگرفتم

انگشتشو بهش زد و گفت اُ اُ . سوخت! و تمام شد.

 یا نمیفهمه بهش میگم دم گربه ی بیچاره رو نکش. میذارم بکشه و عصبانیت گربه رو هم ببینه. 


من نمیخوام بگم خیلی مامان عالی ای هستم اما بچه ها گاهی از خودم ذوق میکنم.

وقتی کوروش صبحا که بیدار میشه قبل بازی رخت خوابا رو با من جمع میکنه و بالشا رو سر جاشون میذاره؛وقتی غذامون تموم میشه و هر وسیله ای بتونه برمیداره و تو سفره جمع کردن کمک میکنه ؛ وقتی باعث درد یکی میشه بهش میگه ببخشید و بوسش میکنه؛وقتی بدون اینکه مستقیما بهش یاد بدم تو مکالمه با پدرش بهش میگه نَمَسَمی (یعنی نفسمی) وقتی با عروسکش حرف میزنه و با محبت بهش شب بخیر میگه و میبوسدش خوب من از خودم این وقتا احساس رضایت میکنم دیگه ^_^

چون اینا حاصل یادگیری های غیر مستقیمشن. 


بچه ی لاکچری هم ندارم. از کارای وحشتناکشم بگم مثلا تو بیرون از خونه وسط پیاده رو یا تو مغازه ها یهو دراز میکشه زمین. یا الان یه مدته آب رو به جای خوردن جمع میکنه تو دهنش یهو فوتش میکنه بیرون. یا لیوان آب رو عمدا چپه میکنه رو فرش. یا با غذاهای آبکی دوش میگیره.دست میکنه توشون به سر و صورت و بدنش میماله.


ولی کلا به نظرم بچه ی خوبیه. 


تازگیا میتونم تنها تو حمام بذارمش بازی کنه. مثلا نیم ساعت میمونه. باظرف شامپو و قالب ژله های رنگی که دیگه مخصوص حمام کوروشه و از اونجا بیرون نمیاد سرگرم میشه


حرف زدنش هم که عالی شده.کلماتی که میگه دیگه از حسابم در رفته و جمله هم چند تایی دو الی سه کلمه ای میگه.


یه سری کلمه داره من براشون غش میکنم:


صُمانه (صبحانه)


مَدِکا (مهد کودک)

میچرخه (دوچرخه)

فیژَلَت (رژ لب) 

کَبوکَت (کبوتر)

زَمور (زنبور)

مَنجره (پنجره)

بادکا (بادکنک)

کَلَتَم (کله ام/سرم)

پاتَم (پام)

کُلاتَم (کلاهم)

انداخت (افتادم)

گَذا (غذا)

تَبَلود (تولد)

سنتور و مضراب رو هم دقیقا به همون صورت میگه و روزی چند بار میگه تَرین یم (تمرین کنیم)

امروز هم که دومین سال زندگیش تموم شد


سال اول دعام زیر لب این بود که خدایا به من انرژی بده سال دومش فقط دعا میکردم خدایا به من صبر بده. و مطمئنم از حالا روزگار بهتر تری هم در انتظارمونه :)


و اجازه بدید در آخر جمله ی معروفمو بازم تکرار کنم. بچه داری سخته اما شیرینه؛شیرینه اما سخته و این دو تا رو باید کنار هم پذیرفت برای داشتن یه زندگی خوب.http://goli88.persiangig.com/image/Smilies/icon_smile.gif


 سلام سلام.


دارم بعد از ظهر یک روز اردیبهشتی رو کنار جوجه میگذرونم.

 هوا به شدت دلپذیره ابری خنک و از نسیمی که از پنجره ها میاد و روی پوستم میشینه نگم براتون. از گلدونای شاداب پشت پنجره که لبخند به لبم مینشونن نگم براتون.

از شالیزار ها که دونه دونه دارن نشا میشن و تو همشون صدای تراکتور میاد و خانمای شمالی با تیپای با مزشون تا زانو توش فرو رفتن و دونه دونه بذر میذارن نگم براتون.

تو فاصله این دو پست اخیر یکبار بدجوری بدجوری به لحاظ روحی زمین خوردم

و یکی دو روزی اون حس پوچی،رخوت و کسالت رو باز با همه وجود چشیدم

و دوباره بلند شدم. 

در حال حاضر حالم خوبه و کلی ذوق از کلی موضوعات مختلف توی دلم وول میخوره.

یکیش نزدیک شدن به رو به راه شدن کار همسر جریان از این قراره که چند هفته پیش نامه مصاحبه همسر اومده بود اما گویا تاریخ روی نامه اشتباه خورده بود.

و این اشتباه شدن هر چند به خودی خود ضد حال محسوب میشه اما دلمون روشنه که به زودی دوباره نامه اصلاح شده به دست همسر میرسه.

یکیش اوضاع گل و گلدون های خونه است. هزار ماشالله یکی از یکی دلبر تر زیباتر و شاداب تر هستند و من هر بار که نگاهشون می کنم کیلو کیلو قند و شکر توی دلم آب میشه.خصوصا که دیروز دیدم بنفشه افریقایی که نشا کرده بودم داره جوونه میزنه.

یکیش  اینه که استاد قنادی که قرار بود توی رشت برم  کلاسش برای خرداد کلاس آموزشی گذاشته و من هم ثبت نام کردم.

و هیجان انگیز ترین خبر ها اینه که من الان یک عدد مامان مینا هستم که چمدون یه سفر هیجان انگیز رو بسته و امشب راه میفته میره که به یه آرزوی شیرینش برسه

و این اولین سفر تفریحی مستقل منه و جور شدنش بهم کلی حس استقلال شجاعت و قدرت داده من بارها و بارها از شمال به ساوه بعد از ساوه به شمال تنها سفر کرده بودم اما اونا فرق داشتن.

انگار اونها رو باید میرفتم و جای حرفی توشون نبود. 

جالب ترین قسمت اینه که مدتها به این سفر فکر کردم و بارها ترسیدم.

ترس از عکس العمل خانواده ام که بگن علی بی غمم. خودسرم.پادرازم.ددری ام.

ترس از شوهرم که بگه اجازه نمیدم. که بگه خودسر شدم. که جنگ راه بندازه.

اینا همون چیزهایی هستن که نسیم درموردشون بهم میگه توهم زدن! یعنی من پیشاپیش برای خودم میبرم و میدوزم و از جانب دیگران درمورد خودم فکر میکنم. 

درمورد سیاوش هم دارم یاد میگیرم چه جوری بدون بی احترامی و زیر سوال بردنش به عنوان مرد خانواده جریان اجازه گرفتن رو هم به اطلاع دادن تغییر بدم.

مثلا وقتی سنتور خریدم ازش نپرسیدم  بخرم یا نه گفتم دارم میخرم نظر تو چیه در مورد اینکه سنتور باشه یا سه تار یا تار؟؟؟

در مورد سفر هم فقط گفتم دارم میرم شیراز ب به نظر تو با اتوبوس برم یا با قطار؟؟

پیام داد واقعا نمیدونم چی بگم بهت.

من هم گفتم بگو بهت  اولین سفر شیرازت خوش بگذره عزیزم

اونم واقعا گفت خوش بگذره و جزییات سفر رو باهام چک کرد. و همین!! 

چقدر گاهی بیخودی ازش ترسیدم. هم سر اینستای قایمکیم. هم سر این سفر هم سر خیلی چیزا

حالا قسمت لطیف ماجرا چیه؟؟ اینکه تو شیراز صاف میرم تو جگر نسیم. 

وای یعنی قلبم داره از ذوق میترکه  صد بار با خودم فکر کردم چجوریه اولین لحظه دیدارمون.؟ میگم خوب وایمیسیم دست میدیم اون خوش آمد میگه من لپام گل میندازه. بعد میگم اینجوری خیلی خشکه حتما دو بار صورت همو بوس میکنیم ولی میدونم آخرشم من محکم میگیرم تو بغلم میچلونمش حتما.

اوووف خلاصه دارم میرم تو دل لذت زندگی. آزادی و دیدار و سفر و.  همه ی چیزای خوب یه جا

قبلشم تهران قبل پروازم چند ساعتی یه دوست دیگه رو خواهم دید.


اوووم همینا دیگه. خبر خاص دیگه ای ازم نیست. روزه نمیگیرم. ناخنام بعد اون کاور کردنا آسیب دیدن. شماره دوزی میکنم اما سفارشام تموم شه به احتمال خیلی زیاد دیگه سفارش قبول نمیکنم. چون کار سختیه و منبع درامد هم محسوب نمیشه مثلا دو سه ماهی صد تومن به درد من نمیخوره

دیگه شدیدا به باغبونی علاقمند شدم و مدام میرم گلخونه گل میخرم و خودم با عشق گلدوناشونو عوض میکنم. 

باشگاه رو هم باز کنار گذاشتم. کتاب هم هیچی نخوندم تو این دو ماه. 

و اینکه منتظرم ببینم این سفر برام چیا خواهد داشت . با یه چمدون سبک میرم و امیدم اینه با یه کوله بار تجربه و امید و آرزو و برنامه های تازه برگردم.




سلام سلام سلااااام :)


من با کلی تاخیر اومدم.جوجه با عموش رفته بیرون 

و از اونجا که این یه فرصت غنیمت برای پست نوشتنه احتمالا از بیشتر جزییات چشم بپوشم و اصلی ترین حرفامو بزنم.


خوب شیراز رفتنم چطوری شد؟؟ حتما خیلی هاتون اینستا رو چک میکنید و میدونید دیگه؟؟ من از شمال رفتم تهران .یه شب تا عصر خونه ی دوست خوبم نوستال بودم که از بچه های وبلاگیه.بعدش دقیقا وسط غذا خوردن و گپ زدن یهو چشمم به ساعت خورد و فهمیدم وااااای خیلی دیرم شد برای فرودگاه :/


اینجوری شد که از پرواز اول جا موندم و چقدر تو فرودگاه گریه کردم . آبروم رفت :/


بعد رفتم یه بلیط دیگه خریدم و یه ساعت دیگه اش سوار هواپیما شدم.

کوروش تو هواپیما دهن من و بغل دستیمو اسفالت کرد.

نمینشست رو صندلی و میگفت منو ول کن قل بخورم کف هواپیما :/


خلاصه بعد یه ساعت و نیم رسیدیم شیراز و نسیم و هومان و باباش اومدن استقبالمون با گل رز مورد علاقه من :)

و از اون روز گشت و گذارهامون شروع شد.

تو سفر شیراز تنها چیز آزار دهنده ارتباط نگرفتن کوروش و هومان بود. بخاطر همین فقط یه شب شد که من و نسیم دل سیر بشینیم پای حرف زدن باقی شبا از خستگی بیهوش میشدیم.

سفر شیراز همونجور که فکرشو میکردم خیلی برای من پربار بود. هم بهم کیف داد هم برای شوهرم دلتنگ ترم کرد هم بهم آرامش داد و هم بخاطر باطل شدن یه سری باورهایی که به خودم داشتم و دیدم نه انگار پاقعا بیخودی باور داشتم کمی متلاطمم کرد.


در حال حاضر بیشتر قسمت وجودی منو مادر بودنم تعریف میکنه. یعنی انگار هویتم رو مادر بودنم پر رنگ یا کمرنگ میکنه.یا آدم خوب یا بد بودنم انگار با نوع مادر بودنم گره خورده.

نمیدونم مقایسه کردن در این موارد احمقانه است یا نه اما من واقعا از اینکه اگه نسیم یه مادر مثلا بیست باشه من در کنارش نمره ام به سختی چهارده میشه ناراحت میشم.

منظورم رفتارش در مقابل بچه ی خودش نیستاااا . در مورد بچه ی خودم میگم.  تو اون برهه انگار نسیم مادر دو تا بچه بود.

هر کاری رو قبل اینکه من انجامش بدم یا نگرانش باشم یا بهش فکر کنم بهش فکر میکرد نگرانش میشد و انجامش میداد.

من خیلی خوشبخت بودم که نسیم برای بچه ی من کم از مادر نبود هاااا اما بعدش همش حس سرخوردگی داشتم.خودم پیش خودم یعنی.


اوووم یه چیزی که تو خونه شون منو عاشق خودش کرد مکالماتشون بود.  مثلا یه چیزی که خیلی تو یادمه اینه که یه بار کوروش میرفت سمت هومان و هومان داد میزد.بابای هومان ورود کرد.با این جملات : هومان جان پسر خوبم ما باید به مردم عشق و مهربونی بدیم که عشق به سمتمون برگرده.باید لبخند بزنیم نه فریاد.


خوب اصلا باقی مردها هیچی من واقعا فکر میکنم خودم خیلی اوقات قابلیت اینو داشتم و انجامش هم دادم که کوروش داد بزنه و من بلند تر داد بزنم و بخوام ساکت شه !

در حالی که مدتهاست میدونم مثلا با بی ادبی نمیشه به بچه آموزش ادب داد. با بی احترامی نمیشه احترام گذاشتنو یاد داد.


خلاصه که یاد گرفتم ازشون. واقعا سعیم دو چندان شده تو مهربونی.


شیراز خیلی خوب بود خیلی و من اصلا احساس نکردم خونه ی کسی هستم که اولین بارمه میبینمشون. بعدش که آخرش شد تو دلم بارها به بی ملاحظگی خودم فحش دادم.الان اگه برگردم عقب حتما دو روز زودتر از اونجا برمیگشتم.


بعد از اونجا با قطار رفتم تهران و از اونجام ساوه.

سفر با قطار عالی بود.


کمتر از 24 ساعت ساوه استراحت کردم و بعد رفتم شهر همسر.


کلا دو شب اونجا بودم و سومین شب برگشتم.اتفاقا فکر میکنم به اندازه هم موندم و به موقع برگشتم.

تو شیراز داشتم به نسیم میگفتم یه جوری مادر شوهرمو بخشیدم که میتونم بهشون محبت کنم و عشق هم بدم.

الانم همینو میگم اما باید بگم هر کاری کنم انگار با خواهر شوهرم دو تا آدم جوش نخوردنی هستیم !

یعنی من از دستش حرص خوردمااااااا

حالا جزییاتش بماند.


بعدشم که باز از اونجا با قطار رفتم تهران و از تهران با شوهر آبجیم برگشتیم شمال

و تا الان چند ساعت پشت سر هم خونه ی خودم نبودم.

به مامانم و خواهرا باید سر میزدم.یه شب خونه ی مامان خوابیدم.یه شب دسته جمعی خونه ی خواهرم تو ییلاق خوابیدیم.

بعدش چون کلاس کیک پزی داشتم رشت چند روز رفتم انزلی.

امروز که از انزلی برگشتم برای نهار دعوت خونه ی خواهرم بودیم.

بعد عصر رفتیم به مامانم سر زدیم و تازه اگه خدا بخواد چند ساعتی هست که من برگشتم کنج امنم.


الان کوروش برگشته و داره تاب تاب سواری میکنه و اولین باره من با لپ تاپ در حضور کوروش دارم پست میذارم.

توی خونه ام بمب ترکیده.

چمدون سفرم نصفه نیمه باز شده . لباسهای زمستونی و تابستونی روی تخت و مبل و کف اتاقن که زمستونیا جمع شن و تابستونیا برن تو کمد.

و خلاصه انگار یکی دو روزی طول میکشه تا زندگیم دوباره کمی رنگ روزمرگی بگیره.\


وای بچه ها من به شدددددت چاق شدم.

به شدت اشتهام زیاد و مقاومتم در برابر خوراکی کم شده.

 هله هوله نه هاااااا غذا :/

اصلا اوضاع هیکلم واقعا قلنبه سلنبه شده


کیکم رو هم که دیدید اینستا گذاشته بودم ؟؟؟


آقا نامه ی مصاحبه ی همسرم هم اومد خدا رو شکر. برای آخر خرداد. لطفا دعا کنید تو مصاحبه اش موفق شه.

الهی فداش شم دیروز میگفت من بیشتر از یه ماه دیگه نمیتونم دوریتونو تاب بیارم.دیگه قاطی کردم.

و این قاطی کردنش مدتیه کاملا معلوم شده.


دیگه اون سیاوش هر روز اصلاح کن و شنگول و دلداری بده و قوی نیست. کسل و بیحوصله و شه شده و قیافه اش داد میزنه خسته است از درون خسته است :(


خوب دیگه من میرم فعلا.

عبادت هاتونم قبول باشه.




سلام سلام.

شنبه از هفت و نیم صبح کوروش بیدارم کرد گفت منو ببر مهد.منم با خودم گفتم چه بهتر همیشه نه و نیم میریم امروز هشت و نیم اونجا باشیم.خلاصه صبحانه و فلانو خوردیم و آژانس اومد و آقا خوب من یادم نبود تعطیل رسمیه. هیچی دیگه دست از پا دراز تر برگشتیم و تمام صبح تا ظهر من سنتور زدم. کوروشم کارتون نگاه کرد. چوب تو استین من کرد. برای بار هزارم مضراب منو شد

یکشنبه و دوشنبه روزایی بودن که تو بولت ژورنالم بصورت نه خوب نه بد علامت زدم. خسته کننده بودن. فقط یه فیلم خوب دیدم به اسم لاو اند آدر دراگز. لینک دانلودشو تو کانال گذاشتم.دیگه باز سنتور زدم و یه شبشو خیلی زیاد با سیاوش حرف زدم. یعنی زنگ زد و گفت چرا قیافت اونجوریه و شروع کرد ادای منو دراوردن.خنده ام گرفت ولی بهش گفتم ازش ناراحتم و خوب کمی حرف زدیم. میدونید خوشحالم سیاوش به یه استقلال شخصی رسیده که منو اذیت میکنه چون هنوز بهش عادت نکردم اما میدونم برای خودش بهتره.

یه چیزیشم که خیلی ناراحتم میکنه همون شب بهش نگفتم جریان خواهرمه.عجیبه هر چی بهش زنگ میزنه جوابشو نمیده.دلم نمیخواد بینمون کدورتی باشه. 

 

اوم دیگه سه شنبه صبحم که کوروشو بردم مهد بدو بدگشتم خونه و حالا سنتور تمرین نکن کی تمرین کن. نهارم درست کردم و خونه رو هم جمع و جور کردم. یعنی وحشتناک شده بود. کلا اسباب بازی های کوروش

بعد اسباب بازیهاش چی ان؟ کفگیر چوبی من.درب شیشه مربا قیف آشپزخونه اسپری نرم کننده موی من. اصلا یه وضعی.

تمام عصرمم انزلی بودم.کلاس سنتورم خیلی خوب بود.دو تا درس جدید گرفتم یکیشون الهه ی نازه^_^

بعد کلاسم نوبت دکترم بود.اونم خیلی خوب بود.ولی خوب خونه برگشتنم حسابی به تاریکی خورد. 

حالا الان باز کوروش جانم مهده.منم نشستم دارم یه قطعه از ابوالحسن صبا تمرین میکنم.خدایا چقدر دلم میخواد یه روز حرفه ای سنتور بزنم.استادم اصلا به سنتور نگاه نمیکنه فقط چشمش به نته.  نهارم خونه ی مامانیم.با آبجیا دور همیم.خیلی رو مود مهمون بازی نیستم البته.ولی میرم دیگه.

من و کوروش جفتمون احتیاج به خرید فصل گرم داریم. این روزا فکرم مشغوله که ببینم چیا رو میشه خرید.  خدا الهی این روزا رو بگذرونه ما دوباره به آسایش و خیال راحتی برسیم.  دو تا کار شماره دوزیمو که پست کنم حتما باید برای خودم شلوار بخرم. برای کوروشم فعلا یه بارونی و یه سر همی سفارش دادم.باید دو سه دستم بلوز شلوار خونگی براش بخرم.همه ی لباساش براش کوچک شدن. کاپشنشم برای پارسالشو میپوشونم فعلا تا آخر پاییز اگه دیدم دیگه خیلی کوچکه باز براش میخرم.  هیچ فکر نمیکردم یه روز نگران لباسای گرممون باشم :) البته خدا رو شکر میکنم. بعد این سختی ها آسونیه و من بهش باور دارم و با روی خوش این فصلو کج دار و مریز میگذرونم برای خودم :)

 

شماها چه میکنید مهر تموم شد هاااا. ^_^


سلام سلام.

 

گفته بپدم ابراهیم جانِ بابا از خواننده های مورد علاقه ی منه تو ترک زبان ها؟؟؟ حالا یه کلمه هم نمیفهمماااا اما خوب کلا موسیقی استانبولی رو دوست دارم.الانم که ایشون داره میخونه و منم که عنوانی از این بهتر نیافتم :)

 

خوب تعریفیام چی ان؟

من دوباره قرصهامو شروع کردم. مثل اول از دز پایین و حالا دومین شبه که به دز کاملش رسیدم و حالمم خیلی بهتره. تقریبا تمام طول روزم به شماره دوزی میگذره و انگشت سبابه ی دست راستم پینه بسته و سبابه ی دست چپم که میره زیرِ کار حسابی با سوزن سوراخ سوراخ شده اما شده خودمو بکشم باید بار این سفارش رو از رو دوش خودم بردارم.اون بیچاره ای که بهم سفارش داده دیگه پری روزا پیام داد و شاید یه کم آماده ی دعوا بود.یه کم خشن پیام داد ولی من از ته قلبم از اهمال خودم ابراز تاسف کردم و عذر خواهی کردم و بهش قول دادم همه وقتمو بذارم رو کارش انجامش که بدم خیلی حالم بهتر میشه. من کلا وقتی بارهای روی دوشم رو از لحاظ کارهای انجام نشده سبک میکنم حالم بهتر میشه.

 

از پوشک گرفتن کوروش داره خوب پیش میره. چند روز یه بار در حد دو قطره جیش ممکنه بریزه تو ش اما من اصلا باهاش مشکل نداشتم.الان شبا هم پوشکش نمیکنم.چند شب اول خشک بیدار شد بعد انقد من ذوق کردم و نود و نه جا گفتم خدا گفت فکر کردی تموم شد؟؟ تحویل بگیر ! و اینطوری شد که سه شب پشت سر هم تو شلوارش جیش کرد و الان باز سه شبه پاکه :)

 

سیاوش هم حالش بهتره.من مطمپنم این بار تو بلند شدنش دستشو درست گرفتم و کمکش کردم.خیلی خوشحالم از این بابت. حتما هنوز ناراحته که دوری از ما انقدر طولانی شده اما سر پاست و این برام خیلی مهمه.

 

اووم دوره ی من دوست داشتنی رو باز از وسطش کنار گذاشتم. امروز داشتم فکر میکردم بی خیالش شم اصلا ! ولی باز میگم یه بار دیگه هم امتحان کنم حالا

 

خیلی هم تو مود آشپزی ام.این روزها خیلی به یه زمانی فکر کردم که حتی برای خونه شکلات مغز دار درست میکردم.شیرینی و کیک راه به راه. غذاهای جدید خوب.

اون ساندویچ های مرغ و کرفس کو؟ اون پاستاهای میگو ؟ و چند تا چیز دیگه که شاید خوشمزه نبودن و تکرار نشدن اما من براشون تلاش کرده بودم.

 

بچه ها گلدونام از وقتی تابستون شد یکی یکی آفت گرفتن.ه های سفید چسبونکی. چندتا گل و گلدونم از دست رفت و چندتاشونو امشب سم پاشی کردم.

گلدونای بنفشه آفریقایی رو هم حسابی تکثیر کردم اما دیگه هیچکدومشون گل نمیدن :((

 

سنتور هم. آخ واقعا تمرین کردنش با کوروش نمیشه. میخوام از امشب بعد خوابش یه کم تمرین کنم.

 

رژیمم هم به هیچ کجا نمیرسه. یعنی دریغ از دویست و پنجاه گرم کم شدن! البته میدونم هنوز واقعا پرخورم. چقدر غلبه به نفس سخته برام :(

 

بچه ها میدونید کوروش شیرین ترین آدم روی زمین شده؟؟؟ امروز یه بار لپمو کشیده گفته گوربونت برم. یه بار گفته عاشگتم. خوب غش میکنم براش.

هر بار که محبتشو میبینم میگم خدا رو شکر کوروش بچه ی خوبیه.من مطمپنم کارهای بدشم تقصیر هیچکس جز من نیست.

خدایا کمکم کن مامان لایق و قابلی بشم.

الان نشسته رو میز آرایش من لاکامو چیده میگه این بیب بیبه (فرمون ماشین) این دنده است. چند دقیقه یه بارم میگه بیا بغلت کنم .میرم بغلم دستاشو حلقه میکنه دور کردنم میگه برو تو اتاق گریه کن (حرف خود من وقتی با جیغ شروع به گریه میکنه) بعد من نگاهش میکنم لپمو میکشه یه چیزی میگه که نمیفهمم اما نازم میکنه انگار.

دوستش دارم :)))))))

 

 

دیگه چی بگم؟ 

 

هوای شمال حسابی پاییزی شده و منم که غش برای این هوا خاصه در شمال!  اصلا اینجا بارونش سرماش همه چیزش یه چیز دیگه است. مثلا اگه الان ساوه همین هوا بود به من انقدر نمیچسبید. من شوفاژ رو هی روشن میکنم هی خاموش.اصلا نمیشه همش خاموش باشه.

دیگه کم کم باید پرتقال و انار بخوریماااااااا ^__^  سیب سرخ استخونیا رو بگو :) جونم کیوی و خرمالو.  خدایا خدایا من عاشقتم بخاطر میوه ها. شکرت

 

وای بچه ها خبری که احتمالا نداده بودم حاملگی نفیسه است :) نمیدونم گفته بودم یا نه اما خوب بعد دو سال بالاخره یه جوجه تو دل نفیسه کاشته شد و الان در مرحله ی ویار به سر میبره :) خوشحالم براش.  دلم براشون چقدر تنگ شده هععععی :(

 

خوب دیگه من میرم فعلا. حتما به زودی به وبلاگاتون سر میزنم.چقدر احساس عشق عجیبی تو وجودم گلوله شده (این از دلبری های امروز کوروشه حتما) . براتون یه عالم عشق میفرستم.با من سهیم شید تو این حال و هوا heart

 

 


اوهوم.

واقعا دلم میخواد بنویسم. چپ و راست و از همه چیز. ولی به جاش بیشتر با خودم حرف میزنم.

واقعا بیشتر از یه هفته است که حالم بد شده. ترکیدن یهویی بغض هایی که از نا کجا میان. از دست دادن یهوویی آرامش و صبر و قرار و خونسردیم.

یهو از کوره در رفتنم. چند روز پیش رفتم مطب دکتر که تا خرخره پر از آدم بود و نوبت هم که نداشتم .فقط به منشی گفتم که قرصها رو قطع کردم و قرار شد از نو همونجور که کم کم شروع کرده بودم باز شروعشون کنم.خوب یه چیز مقاومت گونه ای هم در من هست. مثلا به این فکر میکنم این مدتی که حس کردم حالم چقدر بهتره و خوبم و انرژی دارم و فلان همشون منِ قایم شده پشت قرص ها بود؟؟؟؟ 

باید با دکترم حرف بزنم اما خوب نوبتم برای آخر ماهه!

 

دلم برای سیاوش تنگ شده.گاهی فکر میکنم چقدر به حسِ زبری صورتش زیر انگشتام نیاز دارم حتی!

بدون من چه میکنه واقعا؟ بدون خانواده اش  که ماییم من و پسرش؟ بدون اینکه درست درمون بتونه با چهار نفر گپ بزنه بدون اینکه یکی بهش بگه برایم بیرون برام بستنی بخر

بدون اینکه یکی خونه رو براش خونه کنه. بدون اینکه کسی از سر و کولش بالا بره زیر گوشش حرف بزنه سرشونه هاشو ماساٰژ بده. براش خل بازی در بیاره. اسپند دور سرش بگردونه.

واقعا چقدر شرایط سیاوش ناخوشاینده و من ازش انتظار شنگولیسم هم دارم!

 

پری شبا باهاش حسابی حرف زدم.

 

از اون شب به بعد حالش بهتره.

 

گاهی از این قدرت عجیبی که زن توی زندگی داره تعجب میکنم. و همیشه از اینکه گاهی حواسم به قدرتم نیست و بیخودی چیزهایی که درست کردنشون ازم بر میاد رو بدتر میکنم متعجب و ناراحتم!

 

تولدش نزدیکه و من از امروز شروع کردم به تمرین قطعه ی تولدت مبارکِ انوشیروان . میخوام روز تولدش براش بنوازم و پست بذارم.

 

امروز چند تایی کار ژله تحویل دادم.خامه ام خوب نبود.چرب نبود اما باز بد نشد.خواهرم سفارش داده بود مهموناش که کلی خوششون اومده بود.آخه ژله هام واقعا خوشمزه میشن.معمولا ژله تزریقی ها موجودات بی مزه ای هستن اما من یه کم شیرینشون میکنم و اوم عالی میشن.

 

از وسایل خونه هم یه مقدار عکس تهیه کردم.آخه یکی بهم پیام داده فامیلشون دنبال وسیله است و پولش نمیرسه نو بخره.خلاصه امشب عکسا رو براش فرستادم و قیمت دادم.سیاوش میگه باید نصف قیمت نوی تو بازار بدیم اما من میگم نه خوب.همشونو نمیشه.بعد میگم فکر کنیم خودمون میخوایم بخریم.نه که میخوایم بفروشیم.وای من اصلا آدم دندون گردی نیستم.سیاوشم نیستاااا اما خوب گاهی نمیدونم چرا اینجوری میشه.بخاطر همین مثلا فقط گازمو که دو ساله خریدم و عالیه نصف گذاشتم.و یخچالمم کمتر از نصف.اونم بخاطر شاهکاری که برای درش اتفاق افتاد تو اثاث کشی.وگرنه واقعا ارزش نصف رو داشت.

چقدر من عاشق وسیله هامم. هر جا برن عشق من توشون جاریه :)

 

همش فکر میکردم پاییز ایرانو نمیبینم.اما حالا نه تنها در شرف پاییزیم بلکه معلوم نیست زمستونم نباشم ! وای سیاوش دیگه داره از دست میره.هی میگه چرا انقدر طول کشید الان سه ماهه مصاحبه دادم.یعنی کریسمس پیشم نیستی؟ امقدر حالش داغونه منم یه کم به قربونش برم آخرش میگه اصلا دیگه هیچی از این حرفا به زبونم نمیاد

بچه ها برامون دعا میکنید لطفا؟؟ دیگه گناه داریم. هم ما هم بچمون. خیلی احمقانه است برای این جریان غصه بخورم چون میدونم جهاندار عالم کار درست تر از این حرف هاست که تو خیر کارهاش و زمانشون شک کنماما غصه میخورم. حداقل برای دل سیاوش غصه میخورم :(

 

+ بچه های بلاگفا؟؟؟ باز قاطی کردید؟ اصلا وبلاگاتون باز نمیشه


بچه ها سلام.

من از ساوه و از خونه ی خواهرم دارم پست میذارم.

 

احوالاتم بد نیست الان.

اومدم گزارش تکمیلی بدم و برم.

اولا که من واقعا خوشحالم شماها هستیدااااا

که دلگرمم میکنید و به ادامه تشویقم میکنید.اصلا نمیتونم بگم چقدر بخاطر تک تک کامنتای پست قبل تو دلم آرامشه.

خوب از جمعه ی گذشته که سیاوش اون حرفها رو زد تا همین پریشب که دوباره پیام بده زندگی یه جور عجیبی گذشت.نیمه تاریک ، نیمه روشن

بعد این وسط یه بار سر ساوه اومدن من دلش میخواست دعوا راه بندازه که من رو مود دعوا نبودم برای همین بخیر گذشت.

بعد دیگه پریشب با هم چت کردیم حسابی.عذر خواهی ها و تصمیمات تازه و قول و قرار و عهد و پیمان تازه بینمون رد و بدل شد.

حالا اونی که باید آدم شه منم من!

منی که دلشو میسوزونم وقت خشمم.من که دست رو غیرتش میذارم و فشار میدم.همه میگن من زن خوبی ام.من زن خوبی ام اما پر از اشتباهم.من پر از نابلدی ام و به خودم قول دادم تمرین کنم که هیجان و خشممو کنترل کنم.که خط قرمزها رو یادم نره.که یادم باشه شوهرم چقدر دوستم داره و دیگه بیشتر از این دیوانه اش نکنم.من وقت مهربونی انقدر بالا میبرمش که نفسش بند میاد بعد تو یه لحظه یه ان با یه حرف با یه حرکت یه جوری میکوبمش زمین که خرد میشه.من اینا رو درمورد خودم میدونم.

میدونم و خیلی خیلی سختمه که گیس خودمو بگیرم و به سمت راه درست بکشم.ولی خوب الان فقط به خودم میگم اگه سیاوشو میخوای باید باید درست بشی.اونم باید درست شه.اما من باید فقط رو خودم تمرکز کنم الان.

خیلی زود از ساوه خسته شدم.هنوز فرفر رو ندیدم.دارم فکر میکنم دوشنبه کلا برگردم شمال.دو شب اول خونه نفیسه بودم و یه شبش تا شش صبح بیدار نشستیم حرف زدیم.دیشبم خونه ی زهره بودم.کوروش و دخترش خیلی نمیسازن برای همین یه کم اعصابم خرد میشه .دیگه از صبح به محض بیداری برگشتم خونه ی خواهرم. 

 

دیگه اخبار از این قرار بود بچه ها. مرسی باز بخاطر دعاها و همدلی هاتون.بهترین دوستای دنیایید شما

 


سلام سلام دوستان

 

باز بعد نود و بوقی برگشتم با رشته ی گسسته ای از هر چی در جریان بود و قابل نوشتن.

 

کلی بخوام از احوالاتم بگم باید بنویسم آروم و نیمه خوب و در انتظار رفتن و درحال تلاش برای بهتر بودنم.

 

به مناسبت تموم شدن اون دو تا کار شماره دوزی که چند ماه بود دستم بودن و پیش مشتری بدقول شده بودم ؛ اگه به کل شهر ساندویچ سالاد الویه با فانتا بدم رواست!

در این حد شونه هام از بارشون خالی شده و از نتیجه ی کار هم بسیار راضی بودم و عکس یکیشونو تو اینستا گذاشتم و میتونید ببینید :)

 

کار دیگه ای که شروع کردم سرویس دوچرخه و دو باری دوچرخه سواری کوتاه و نیت دوچرخه سواری های طولانی تر به زودی زوده :)

 

سنتور هم میزنم و تمرینامو انجام میدم. فردا باید سه تا درس پس بدم.

 

این روزها یه فیلم دیدم به اسم پسری با پیژامه ی راه راه. بر اساس واقعیت بود و شدیدا قشنگ بود. من عاشقش شدم.

 

حالا دو تا کار هست خیلی دوست دارم انجام بدم.یکی شروع سریال برکینگ بد یکی انتخاب یه کتاب و قرار روزی نیم ساعت کتاب خوندن با خودمه.دلم میخواد هیچ جای خالی تو زندگیم برای سرسری گذروندن زندگی باقی نذارم.وقتی بیکارم فکرای مالیخولیایی هجوم میارن.

کتاب صوتی قرار بوده تو شاد باشی رو تازه تموم کردم.دوستش داشتم.خصوصا آخراشو :)

 

الانم که کوروش خونه ی خالشه من برگشتم یه کم برای خودم تنها باشم.پست بذارم.دستی به سر خونه بکشم و سنتور تمرین کنم.وای دیشب خواب دیدم پسرم از یه بلندی افتاد و بیهوش شد.در حالی که غرق خون بود و من ضجه و مویه میکردم بغلش گرفتم ببرمش بیمارستان. خیلی خیلی خواب بدی بود.

بعد یکی تو خواب میخواست بهم کنه که اینم بی اندازه وحشتناک بود. بعد یه مردی یکی از دوستامو کشت و من جنازشو پیدا کردم. اصلا واقعا همه اش کابوس بود.

الان کلی خسته ام و راستش به جای تمام کارایی که گفتم میخوام بکنم ترجیح میدم یه پتو بالش بیارم و همینجا وسط هال ولو شم وعمیق بخوابم.

با همسر هم. بد نیستیم.دورادور در صلح به سر میبریم. و نوبتی به هم امید میدیم که این دوری زود تموم میشه ولی در حقیقت جفتمون نا امیدیم حسابی.

چی میشه هدیه ی تولد امسالم جواب مثبت مصاحبه همسر باشه؟؟ 

 

+ آلبوم مشترک همایون شجریان و علیرضا قربانی منتشر شده ها. قانونی بخریدش

+این روزها خیلی زیاد مهستی گوش میدم.

+وزنم دو کیلو کم شده بود اما یه مدته دیگه اون سالم خوری رو کنار گذاشتم و باز تا خرخره خوری رو شروع کردم. 

+شماها چه خبرا؟


بچه ها سلام.

 

اوووم این ماییم که باز میتونیم ارتباط داشته باشیم؟ من انقدر انتظار کشیدم و به جایی نرسیدم که واقعا از همه چیز فاصله گرفتم. الان سه روزه تلگرامو باز میکنم میگم خوب که چی؟ اینستا رو باز میکنم میگم خوب که چی؟ وبلاگو باز میکنم میگم

 

حالا امشب تصمیم گرفتم باز زور خودمو بزنم و شروع کنم. چون من آدم تشنه ی ارتباطی هستم.میخوام که راههای ارتباطیمو با این دنیای کوچیکی که درست کردم حفظ کنم :)

 

از کارهایی که تو پست قبلی نوشتم فقط دیدن سریال برکینگ بد رو عملی کردم. خدا رو شکر دارم با اعتدال نگاهش میکنم.مثل دکستر بکش بکش راه ننداختم که تمام زندگی و فکرمو روش بذارم. البته اصلا به جذابیت دکستر لعنتی نیست.(برای من)

 

راستش دارم روزهای قبل تولدم رو میگذرونم و امسال شدیدا هر لحظه اش به یاد پارسالم. سالی که چقدر افسرده و زمین خورده و کمر شکسته بودم. 

خوب یه هفته و هشت روزه که همسرمو ندیدم. برای کریسمس هم نخواهم دید و اصلا دیگه نمیدونم چه کار کنم. امروز بهم میگفت اون مثبت اندیشی هاتو به کار بنداز کایناتو به کار بنداز من دیگه نا امیدم نمیتونم مثبت باشم اما تو باش!

 

خوب منم همچینی دیگه انگار نا ندارم. نمیخوام حتی به رفتن فکر کنم. فقط میخوام یهو مثل یه سیب سرخ شیرین بیفته تو دامنم.

چشمامو میبندم و سعی میکنم با هم بودنامونو یادم بیاد. اخیرا خیلی خوابشو میبینم. که پیششم.که بهش میرسم. که بغل میگیردم.میبوسدم.دلتنگی هاشو میریزه تو آغوشم.

چشمامو میبندم و سعی میکنم یادم بیاد وقتی دستمو سُر میدادم رو سینه ی گرمِ بی لباسش چه حسی داشت؟

یادم بیاد نفسش که میخورد به گردنم چقدر گرم بود؟

یادم بیاد حس دستاش تو دستام چه جوری بود؟ 

یادم بیاد انگشتاش چقدر ظریف بودن؟؟

به فرم ناخن هاش فکر میکنم. به خط لب هاش. به انحنای بینیش به چین گوشه ی چشمهاش وقتی میخندید.  

انقدر فکر میکنم و تصور میکنم که مغزم میخواد از حجم نداشتنش منفجر شه.  دلتنگشم خوب. خیلی زیاد.

 

دیگه چه کار میکنم؟؟؟

باز به تولدم فکر میکنم و برنامه هام بعد از اون.  برای بیست و نه ساله شدنم حس خاصی ندارم اما از الان استرس اون عدد جادویی سی سالگی رو دارم که سالها تو ذهن من سن مقدسِ پخته شدنم و سال ثباتم و سال خیلی چیزهای دیگه است. دارم نزدیکش میشم اما هنوز نصف راه پختگی و ثبات رو هم نرفتم.

 

کوروش چند روزه مریضه.علایم خاصی نداره فقط تب و بی حالی. دو روز آروم گرفت از امروز دوباره شروع شد. میمیرم براش وقتی میفته یه گوشه میگه مینا تو رو خدا بیا دیگه.

 

همینا دیگه.  دلتنگ نوشتن بودم. چه خوب شد برگشتم :)

 

زنده باد اینترنت :)

 


سلام بچه ها

دم طلوع صبحه که دارم مینویسم.

برای روزی که در راهه یه مقدار برنامه های بیرون از خونه دارم که یکیش حجامت و یکیش عکاسی تو پاییزه .نمیدونم چرا از شب تا حالا هی ترسیدم به برنامه هام نرسم و چند ساعت یه بار بیدار شدم :/

بعد یه دوره وحشتناک بیماری جوجه،الان خودم بیمارم. بعد نه رو به بهبود میرم نه بدتر میشم.چند روزه همین شکلی ام!

اینکه نمینویسم شاید دلیلش یکنواختی زیاد روزمرگیمه. امسال تولدم حتی به بی مزه ترین شکل ممکن گذشت. یعنی شروع یه سال جدید هیچ انگیزه تازه و فکر نو و انرژی ای بهم تزریق نکرد.

اوووم وای الان نشستم جلو پنجره و اولین نشونه های طلوعو دارم میبینم.ویه سری پرنده هم همینجوووور دارن میخونن و چه چه میزنن.

واقعا خدا رو شکر برای این لحظه.

 

این روزها چند تا سفارش شماره دوزی دارم که سرم با اونها و یه مقدار بافتنی جات گرمه. کنارشون سنتور هم گاهی میزنم.  و دیگر هیچ

 

نشسته ام ببینم زندگی چی میشه. چی برام داره و اینها.

بچه ها اگه قرار باشه از خودِ ده سال بعدتون به خودِ امروزتون چیزی بگید،چی میگید؟؟؟


سلام سلاااام

 

 

دوستای من سلام.

امروز از اون روزهاست که با اینکه داره شب میشه و باید پنچر باشم اما انقدری انرژی برام مونده که بیام یه پست بذارم و یه کمی جیک جیک کنم براتون ^_^

 

خوب از کی ننوشتم؟ از تولدم؟؟ اوووم ترکش های تولد هنوز دارن بهم اصابت میکنن و بسته ی پستی امروز که هدیه ی زهره و نفیسه بود دیگه گمونم آخریش بود.

امسال حسابی سال کادو بود.

خودم برای خودم یه بافت بینظیر خریدم.

فرفر برام یه گردنبند رومانتویی فرستاد.

نفیسه و زهره یه بافت خوشرررررنگ بینظیر فرستادن.

مامانم و آبجی بزرگه و آبی پنجمی برام یه نیم ست نقره خریدن که واقعا باشکوهه بی نظیره عالیه.

آبجی صاحبخونه برام یه لباس خیلی عروسکی خوشگل و کنارشم یه مقدار پول داد. 

همینا دیگه. عالی بودن همشون.

بچه ها هیچ میدونید صحبت کردن با خانم مائده نقیایی(روانکاو و رواندرمانگر بی نظیرم) داره تاثیر بی نظیری روم میذاره؟؟؟ 

من عاشق روزای تلفنی صحبت کردنمون و اون فضای راحت و صمیمیمون و اون دقایق آخر در سکوت به نتیجه گیری هاش و دادن ایده های جدید از خودم به خودمم ^_^ 

امروز یه تصور خیلی اشتباهم در مورد خودم به کمکش اصلاح شد.انگار یه تیکه پازل تو ذهنم رفت سر جای خودش.البته خیلی هم غم انگیزه اما من شنگولم چون میدونم آخر این غم ها شادی محض منتظرمه.

 

با سیاوش بد نیستیم. کلا به دوری از هم عادت کردیم انگار.یعنی وقتی سیاوش به دوری من عادت کرده و کنار اومده دیگه انگار هیچی تو این جهان عجیب نیست! 

اووووم اما هنوز به اینکه ما برای داشتن یه زندگی خیلی خوب توام با عشق فرصت داریم باور دارم. 

چند وثت پیش یکی از دوستان بهم کامنت خصوصی داده بودن که هنوزم اعتقاد دارم عشق پایان همه ی رنج هاست؟؟؟  آره و حتی بیشتر از قبل. 

اونی که اول رنجهای جدیده عشق نیست. عشق خالص و پاک و زیباست و اگه به ندای درونت گوش بدی _واقعا گوش بدی_ بهت میگه اون جریانی که داری توش قرار میگیری واقعا عشقه یا نه؟ 

 

صحبت از کامنتهای خصوصی شد ببخشید همین وسط بگم *خانم تیام عزیزم* مرسی که منو میخونید. لطفا کامنتهاتونو عمومی بذارید من هم بتونم جواب محبتاتونو بدم.

 

این روزها دارم سعی میکنم رابطه ی مادر_پسری که دوباره خرابش کردم رو سامون بدم. واقعا تو دوره ی سختی هستیم. کوروش دیگه بهم گوش نمیده و دوباره عکس العمل هاش و حرف هاش و خواسته هاش و مخالفت هاش و همه چیزش تو گریه و جیغ خلاصه میشه.چقدر سخته بگم من چنین مادری شدم که چنین تاثیری رو بچه ام گذاشتم اما . هستم. با غم و شرمندگی زیاد هستم. 

وقتی تحت فشارم کاملا تاثیرمو روش میذارم و واقعا اوف به من !

به هر حال دارم روش کار میکنم که باز برگردیم به عشق و محبت بینمون. بدون جیغ و فریاد. بدون عصبانیت

 

بچه ها یادتونه گفتم فلان شماره دوزی رو تموم کنم دیگه انجام نمیدم؟؟ آقا بعد اون هی سفارش گرفتم و دارم میگیرم :) باز دارم با عشق و دلخوشی و حوصله انجامشون میدم. خدا رو شکر الان همش منتظرم سرم خلوت شه برای یکی دو نفر شال و کلاه هدیه طوری ببافم.

 

راستی دارم رو یه برنامه ورزشی کار میکنم. فکر میکردم یه روزه مینویسمش.اما الان میبینم خیلی وقتگیره. از هفته آینده و شایدم زود تر شروع میکنم و تو تلگرام هم به اشتراک میذارمش. بیاید ورزش کنیم دور هم

به فصل آخر برکینگ بد رسیدم و فعلا دیگه برنامه ی سریال دیدن ندارم.ولی میخوام وقتی ماه کامل شد رو بخرم و ببینم.

دلم میخواد واقعا به زبانم یه سر و سامونی بدم اما نمیدونم از کجا شروع کنم دوباره. چجوری جلو برم.چجوری مرور کنم. چجوری چیزهای تازه یاد بگیرم؟ همه ی اینا رو منظورم بدون کلاس رفتنه.

پیشنهادی چیزی در این مورد ندارید برام؟ 

 

آقا پری روز رفتم دوچرخه سواری. خیلی خوب بود.ولی خوب یه پرایدی یجوری مویی از کنارم رد شد در حالی که بوق ممتد میزد و مثلا حالا اگه من میفتادم خییییلی خفن بود که واقعا نزدیک بود کنترامو از دست بدم

چرا آخه چشونه این آدما؟؟.

 

وای نطقم باز شده خیلی دوست دارم هی حرف بزنم.  بیاید برام حرف بزنید و جیک جیک کنید. 

 

*بچه ها احساس میکنید پست های من تکراری شدن؟؟ اگه بخواید انتقاد کنید از اوضاع وبلاگم چی برام مینویسید؟؟ انتقادم نداشتید تعریف کنید ذوق کنم ^_^

 

 

*فعلا خدا نگهدارتون


عنوان پستم چقدر بد شد ؛( نفسم از فکرش گرفت. کاش میشد پاییز تمدید شه :)

 

سلام دوستان!

 

اول از همه بذارید چهار تا هندونه ی سرخ و شیرین زیر بغلاتون بذارم و بگم بخاطر شرکت تو نظر سنجی پست قبل از همتون یه دنیا ممنونم.انتقادها به جا بودن و با جان و دل میپذیرمشون و اگه خدا کمکم کنه حتما تو فاضله ی بین پست هام تجدید نظر میکنم.در مورد جواب های کوتاهمم حداقل بذارید این اطمینانو بهتون بدم از روی بی حوصلگی یا اهمیت ندادن نیست که جواب کوتاه میدم. از این به بعد سعی میکنم حالت گفتگو رو تو جواب دادن به کامنتهام رعایت کنم.

 

دیروقت شبه و من چون کدو روی گاز دارم بیدار موندم و گفتم حالا که بیدارم دستی هم سر وبلاگ بکشم اما حقیقت اینه مغزم تعطیل تر از اونه که بخوام جزیی نویسی کنم.

چند کلوم کلیات بگم و برم.

 

اول این جالبو بگم که امشب با یه ساعت کتابفروشی آنلاین آشنا شدم به اسم هافکو  بچه ها اگه اهل کتابید خیلی خیلی خفنه و کلی توش تخفیف داره.من امشب یه کتاب از وین دایر عزیز سفارش دادم که فکر کنم صد و بیست تومن بود من خریدمش هشت تومن ^_____^ دیگه پر از تخفیفای بیست الی هفتاد درصدیه. خیلی خوبه خلاصه. برای فردا هم یه تخفیف نود و یک درصدی گذاشته که اگه میخواید از دستش ندید برید به همون ساعتی که گفتم اطلاعات لازمو بخونید.

 

آخ بچه ها دو سه روز بود حالم خیلی خیلی بد بود.از اینا که بشینم یه جا اشکام بریزن.امشب با دوستم به این نتیجه رسیدیم بخاطر نزدیک شدن به دوره ی ماهانمه.

ولی امشب که قبل خواب کوروش ازم پرسید دوستم نداری؟؟؟ (چون تازه دعواش کرده بودم) قلبم چنان به درد اومد که گفتم کاش من مامان این طفل معصوم نبودم. بیچاره چه گیری کرده وسط تلاطم های روحی و چاله های شخصیتی من :(

 

خوب شب یلدا هم که فرداست. تو مهد برای جوجه ها جشن یلدا گرفتن که من مسیولین بردن انار و برنجک و کدو رو قبول کردم.

شبش هم ما با خواهرام میریم خونه ی مامان و بابام.با سیاوش قرار دارم فال حافظ بگیریم حتما.

الان منتظر تماس سیاوشم. چند روزه باهاش حرف نزدم.یا اون کار داشته و جایی بوده تماس منو جواب نداده یا من خواب بودم! خلاصه که دلتنگم. خیلی دلتنگم.

فقط دستاشو دوباره بگیرم.

ما به این نتیجه رسیدیم وکیلمون درست حسابی نیست. پیگیر نیست. نمیدونم چرا سیاوش عوضش نمیکنه.

 

چه میدونم. حتما صلاحمون بوده این دوریهخدایا تو بهتر میدونی هر چی خیرمون توشه همون بشه

 

*بچه ها تا حالا شده یه حرفی بیخ زبونتون باشه که به یکی بگید ولی از ته قلبتون بدونید نباید بگید؟؟؟ یکی از بدیهای خیلی بزرگ من همینه.بارها تصمیم میگیرم درباره ی فلان و فلان و بهمان موضوع نباید مثلا به دوست یا خانواده چیزی بگم.بعد منو ده دقیقه با خواهرم تنها بذارن معمولا فورا میگمش. با وجود اینکه برای دیگران راز دارم.اما برای خودم. زودی شل میشم حرفهای مگو رو میزنم چجوری به نفسم برای حرف زدن درباره چیزایی که میدونم گفتنشون فقط برام پشیمونی داره غلبه کنم؟؟؟؟


سلام قشنگها.

آفتاب در حال غروبه و آسمون به قدری زیبا شده که نمیتونم توصیفش کنم.

شنبه نهار رو به صرف باقالی قاتوق خونه ی آبجی صاحبخونه بودیم.
وقتی برگشتیم من اولین فایل کتاب صوتی ملت عشق رو تو کانال تلگرامم گذاشتم.
به من بگید تو کانال عضوید؟ نظری چیزی دارید درباره اش؟؟
انتظاری،اعتراضی،انتقادی،پیشنهادی. هوم؟؟؟
شنبه عصر هوا خیلی خیلی دل انگیز بود.همین که از پشت پنجره به کوهها و ابر هایی که از پشتشون تا بالای سقف خونه ی خودم امتداد داشتن نگاه میکردم لذت میبردم. راستش دلم میخواست دست کوروشو بگیرم و بریم یه وری. پیاده روی کنیم.به طبیعت نگاه کنیم. باهاش حرف بزنم.ازش حرف بیرون بکشم و از صداش و لحنش و طرز حرف زدنش کِیف کنم.
اما کجا میرفتیم. تمام عصرم اولش به بطالت و گوشی بازی گذشت.غروب که شد کم کم سر عقل اومدم و نشستم سنتور زدم و بعدش شماره دوزی کردم و شام پختم و با کوروش بازی کردم و
کوروش پسر باهوشیه.فقط نمیدونم چرا از هوشش جز برای پیدا کردن راههای جدید روی اعصاب و روان من تو چیزی استفاده نمیکنه ! خیلی جالبه. مثلا یه لیست درست میکنه از تمام کارهایی که نمیشه انجام بده یا خوراکی هایی که نباید بخوره یا چیزایی که تو خونه اصلا نداریم.
بعد از نوک لیستش شروع میکنه درخواست.و برای هر کدومشونم گریه میکنه وقتی نمیشه.
میخوام برم خونه ی ثریا جون (خاله اش)
نمیشه مامان جان
گرررررررریه
میخوام برم حمام
فردا صبح برو تازه از حموم دراومدی هوا سرده
گررررررریه
ماژیک میخوام
نه عزیزم مداد رنگی و مداد شمعی داریم کدومو میخوای
ماژیک ماژیک و گررررررررریه
آبنبات داریم؟
نه نداریم شکلات نعنایی بدم؟
نخیرم آبنبات داریم گررررررریه
بچه ها باورتون نمیشه اما اینا بعضی روزا همینطور پشت سر هم اتفاق میفتن!
بعد من شاخ درمیارم که چرااااا؟؟؟
شب شنبه تا موقع خوابم برای کانال ملت عشق خوندم و برای دل خودم آهنگ گوش دادم و شماره دوزی کردم
یکشنبه بخاطر کلاس عصرم از ظهر رفتیم خونه مامان.که من بتونم کوروشو بذارم اونجا موقع رفتن.تو یه جمله فقط میتونم بگم از وحشتناک ترین روزهام با کوروش بود.
یه لحظه فکر کردم هیچ جوره نمیتونم بذارمش اونجا و بهتره ببرمش کلاس با خودم. اما خواهرم پرید وسط و گفت نمیذارم که نمیذارم.
فقط همینو بگم با اعصاب داغون و چشمی که خون جلوشو گرفته بود راهی کلاس شدم‌.کلا فکرم پیش کوروش موند.
البته به به چه چه های استاد کار خودشومو کردن و من برگشتنی گل از گلم شکفته بود. خدا رو شکر کوروش هم رفته بود خونه آبجی صاحبخونه و من مجبور نبودم برم خونه مامانم.
دوشنبه با پریا (دختر آبجی صاحبخونه) قرار دوچرخه سواری داشتم.خیلی خیلی خوش گذشت.خصوصا که دوستشم اومده بود و دوربین حرفه ای داشت و نیمچه عکاس بود.عکس ازم گرفته در حد رو شاسی زدن ^_^
ولی بچه ها شبش از پا درد میخواستم زاااااار بزنم. انقدر شدید درد داشتم. کی برم انگلیس یه دوچرخه خفن بخرم؟
اصلا کی برم انگلیس آقا این چه وضعشه؟
سه شنبه خوش و خرم،کوروشو بردم مهد اما تا رسیدیم دم در شروع کرد عربده زدن و بالا پایین پریدن که من نمیخوام برم مهد.
نمیدونم کار درستی کردم یا نه،اما بعد اینکه چند بار ازش خواستم بره داخل و نرفت،برگشتیم خونه.
باقی روز هم من بشدت احساس افسردگی میکردم.البته بخاطر م بود.بد اخلاق هم شده بودم و حسابی با کوروش از در جنگ درومدم! چقدر راضی کردن کوروش برای انجام دادن یا ندادن یه کاری سخته. گا۶ی میش آدما میگم من گاهی صبرمو با کوروش از دست میدم،بعد بهم میگن نههههههه تو اعصابت باهاش مثل فولاده (یعنی اگه ما بودیم کشته بودیمش)
بابا اینامم جدیدا یاد گرفتن تا تقی به توقی میخوره میگن هاااان این نتیجه تربیت توعه،از اول بهت گفتیم جلوشو بگیر تو گفتی بچه باید آزاد باشه. حالا تحویل بگیر.
شب هم برق کل شهرمون رفت. منم که فکر میکردم فقط یه محدوده کوچک سمت خودمونه،به امید روشنایی و خصوصا گرما راهی خونه بابا شدم. آخه رادیاتور با برق کارمیکنه دیگه.خونمون زود یخ شد.
اولا که وقتی زدم بیرون فهمیدم برق کل شهر رفته.بعدشم تا رسیدم خونه بابا و سلام دادم برق اومد :/
دیگه یه ساعتی بودیم بعدش با آبجیم و شوهرش و پریا،اومدیم برگردیم یهو تصمیم گرفتن شب نشینی برن خونه داداشِ دامادم.
آقا رفتیم چقدرم خوش گذشت. کوروش شیرین زبونی میکرد،فیلم میشد ما رو میخندوند بعدم نشستیم پاسور زدیم.خیلی عالی بود. دوازده شب با گریه های کوروش که نمیخوام بیریم هونه ی گَشَنگون (نمیخوام بریم خونه ی قشنگمون) مهمون بازی رو تموم کردیم و با اعمال شاقه برگشتیم.
چهارشنبه رو تو سالنامه ام،روزِ نه خوب نه بد زدم .نه به اون هفته که هر روز سنتور زدم و حسابی درخشیدم،نه به این هفته اینجوری. هم حوصله نداشتم هم خودمو سرزنش میکردم که چرا حوصله ندارم. واقعا فکر میکنم دوره ماهانه ی این سریم اندازه سه ماه،همه چیز منو بهم ریخت.
رفتیم به سگهای تو جنگل غذا دادیم اما اصلا اون ذوق و عشق و مهربونیه ازم نمیجوشید که بخوام نوازششون کنم.
کوروش هم کم طاقت ترم میکرد مدام.با اینکه خیلی زیاد باهاش بازی کردم اما باز یه جایی فکر میکردم چرررررا کمر بسته به ناسازگاری آخه؟
حتی شب با اعصاب خردی خوابوندمش.یعنی این کارتون نگاه کردنهاش شدن معضل.مغزش داره پوک میشه انقدر پای کارتونه.حالم بهم میخوره از این میل درونی که بعضی شبا با منه. این میل که بخوابه من نفس بکشم.بعدش عذاب میکشم از فکر خودم.
امروز هوای اینجا فوقِ بی نظیر بود.
صبح که بیدار شدم دیدم پشت پنجره ها هیچی به جز سپیدی نیست.یه لحظه شک کردم که برف اومده اما خوب که چشمامو باز کردم دیدم مه آلوده! یه مه غلیظ فوق العاده.
پنجره رو باز کردم یه کم لا بلای اونهمه ابر نفس کشیدم. کیف کردم.
تا ظهر آهنگِ نوایی نوایی رو تمرین کردم و نهار پختم و بافتنی کردم.
الان هم تازه از پارک برگشتم.ساعت سه و نیم بود که گفتم حالا که امروز هوا خوبه کوروشو ببرم بازی. چقدرم بهش خوش گذشت.
حالا یه کم ظرف صدام میزنن که بشورمشون و باز باید قبل خواب بشینم تمرین سنتور کنم،چون برای یکشنبه سه تا درس دارم که فقط یکیشو مختصری تمرین کردم امروز! و میخوام شماره دوزی هم بکنم،کتاب هم بخونم. خلاصه این از من.

*بچه ها اگه قرار بود زندگی رو برای یه آدم خاص راحت تر بکنید،اگه این قدرت رو داشتید که تمام غصه هاشو از بین ببرید و خوشبختِ عالم باشه،کیو انتخاب میکردید؟؟؟



سلام سلام

 

صبح روز شنبه بخیر باشه.مثل اینکه جونَم داره گرم میشه تند تند مینویسم هاااااا.

خوب از ادامه ی پست قبل اگه بخوام این سریال زندگیمو ادامه بدم باید بگم سه شنبه رو تو تقویمم بعنوان روز بد علامت زدم. راستش خیلی شنگول و سرحال بودم تا زنگ زدم به خانم نقیایی.با کیف کوک حرف میزدم تا درباره ی یه خشمی ازم سوال کرد که قشنگ منو برد به یه مسایلی با مامانم.و انقدر یاداوری جزییاتش وحشتناک بود که دلم میخواست یه چاقو بردارم تو دل و روده ی یکی هی بزنم هی بزنم هی بزنم. وسط حرفام تماسمون قطع شد در حالی که بیست دقیقه از وقتم مونده بود و دیگه برقرار نشد که نشد
یعنی من حالم حال سگ بود اون لحظه. اول عصبانی بودم بعد گریه کردم بعد فقط غمگین بودم.تا خود شب غمگین بودم.
حالا روز تولد مامانمم بود :/
خیلی هم مریض احوال بود. من سر ظهر براش یه سوپ بار گذاشتم و عصر قابلمه به بغل با خواهرام رفتیم خونه اش.
کیک خوردیم و کادو دادیم و تا بعد شام همینجور جمعمون جمع بود خلاصه.


چهارشنبه هم بخاطر اینکه خواهرم و شوهرش از انزلی اومده بودن،من کلِ برنامه ی روزمو بصورت :تلپ شدن خونه ی بابا نوشتم و از سر صبح که کوروشو بردم مهد رفتم اونجا تا ساعت سه بعد ظهر که اونا رفتن و من برگشتم خونه ی خودم.
یه کم نشستم فکر کردم چه کارایی میتونم انجام بدم. اما نهایتا تصمیم گرفتم خودم رو ولو کنم زیر آفتابی که از پنجره میتابه و چشمامو ببندم و ببینم خواب میبردم یا نه؟
و بله.خوابیدم.شیرین و عمیق.حتی با صدای پخش شدن پینگو توی خونه.
وقتی بیدار شدم کل روزو تعطیلی و لذت از تنبلی نام گذاری کردم و تا وقت خواب فقط سریالمو دیدم و تخمه و برگ زرد آلو و چیپس و ماست و آش خوردم

پنجشنبه هم کوروش از صبح خیلی زود _گمونم قبل از هفت و نیم_ بیدار شد و میگفت مینا پاشو وقت خوابت تموم شده خدا رو شکر دارم خوب پیش میرم.میتونم بگم هشتاد درصد برگشتم به روزهای مهربانی ام با کوروش و حسم از ته قلبمه.چقدر عشق مادر به فرزند عمیق و عجیبه! غیر قابل قیاس ترین حس نسبت به انواع دیگه ی عشقه.
تا قبل ظهر شدیدا به این نتیجه رسیدم خونه یه تمیزی اساسی در حد خونه تی میخواد.و من سیصد و پنجاه تومن پول باید بذارم کنار که هم یکیو بیارم خونه رو تمیز کنه (خودم نمیتونم هم وقتشو ندارم هم حالشو) هم فرش و مبلها رو بگم بیان بشورن.خسته شدم انقدر گفتم من که دارم میرم برا چی فرش و مبل بشورم.جفتشون افتضاحن و منم که حالا از رفتنم خبری نشده.چرا نشورم؟
سفارش شماره دوزیمم تکمیل کردم. عکسشو هم اینستا گذاشتم هم کانال تلگرام.خیلی دوستش دارم خیلی. حالا امروز باید پستش کنم.برداشتم روی پاکتش چند تا برچسب جینگیل هم زدم و یه تیکه قلب هم بریدم و روش به انگلیسی نوشتم کل هدف ما تو زندگی پرداخت صورت حساب ها و وزن کم کردن نیس! حالا خیلی به شماره دوزی ربط نداشت اما جمله ی قشنگ و پر مغزی بود .


عصر هم باز سریال دیدم _در واقع خودمو خفه کردم_ و خوراکی موراکی خوردیم و یهو تصمیم گرفتم یه شماره دوزی سورپرایز طور برای یکی درست کنم قبل شروع سفارش جدیدم.
تا قبل خواب درگیر اون بودم خلاصه و دفتر پنجشنبه رو با حسِ چرا روزم رو با برنامه ی دقیق تری پیش نبردم،بستم.
خوب حقش بود بین اونهمه کار و بیکاری سنتور هم تمرین میکردم آخه.

جمعه هم برای نهار خونه ی مامان دعوت بودم.منظورم دعوت آنچنانی نیست اما خوب زنگ زد و گفت روز جمعه ای جوجه رو بردار بیا نهارو با هم بخوریم.
باز هم برای طلوع آفتاب بیدار شدیم.غش میکنم براش وقتی قاطعانه میگه دیگه وقت خوابمون تموم شده. یعنی دو دقیقه بعدش هم نمیذاره چشمام بسته بمونن.
بعد از یه کم تو خونه چرخیدن و سنتور زدن رفتیم خونه مامان.
مامان دیروز قسم خورده بود که کلا پی پی کنه تو روان من. از اون روزا بود که هی آرواره ام رو فشار میدادم که سرش فریاد نزنم.کاملا از رفتن پشیمونم کرد.
کوروش هم نصف بیشتر عصر رو از وقتی بیدار شد عربده زد فقط :/ خلاصه خیلی عصر جمعه ی گل و بلبلی نداشتم.
وقتی برگشتمم یه عالمه نشستم شعر خوندم و یه کم سنتور زدم و شماره دوزی کردم و شبم نه و نیم بود انگار که با کوروش رفتم تو رخت خواب و ناغافل خوابم برد.

 

حالا امروز که بیدار شدم میبینم سیاوش هزار بار زنگ زده بود. آخرم گفته بود اینستا انقدر واجبه که جواب منو نمیدی؟؟؟؟؟؟

خدایا فازش چیه؟؟ فکر کرده مثلا گوشی دستمه دارم تماساشو تماشا میکنم اما میذارم تموم شه و تو اینستا بچرخم!!!

این یعنی دوست داشتن منو باور نمیکنه نه؟؟؟

 

برای امروز هنوز برنامه ای ننوشتم. چون دیشب واقعا ناغافل خوابم برد و یادم رفت برای امروز برنامه بنویسم.حالا الان که پست رو ببندم باید بشینم و برنامه بنویسم حتما.

پس فعلا خدانگهدارتون باشه :)


سلام و عید مبارکی :)

 

کی فکرشو میکرد من عید امسال هم ایران باشم؟؟؟

من و سیاوش یه توافق خوبی داشتیم اون هم اینکه هر سال تحویل سال خونه ی خودمون باشیم و اگه سفری به خونه ی پدرش یا پدرم قراره اتفاق بیفته روز دوم عید به بعد باشه.

خوب من این جریان رو عاشق بودم اصلا.

همیشه باعث میشد شور و عشق رسیدن عید کلی زیاد باشه تو دلم و یه دلیلی داشته باشم که سفره هفتسین تو خونه ی خودم بچینم. یادش بخیر هر سال سبزه میگذاشتم و هیچ سالی در نمیومد و همیشه شب بیست و نهم من و سیاوش میرفتیم بیرون و سبزه میخریدیم و کلی منو مسخره میکرد که آخر بلد نمیشم سبزه بذارم!

 

آخ عزیزم دلم کلی براش تنگ شده. برای همون بیرون رفتنامون.چشمامو که میبندم و تصورش میکنم سر از خیابونای ساوه درمیاریم.خدایا ما چقدر بیرون میرفتیم.چرا تو زمانی که این اتفاقا میفتاد من اینقدر تو قلبم ذوق نمیکردم؟ 

 

امسال دومین ساله که تحویل سال خونه ی بابا بودم.دقیقا امسال هم به بی مزگی پارسال بود.

 

روز قبلش با خواهرام یه برنامه گذاشتیم که از صبح تا شب پیش هم باشیم.و شب برای خواب بریم خونه ی مامان.

در طول روز به کارایی که قرار بود برن آرایشگاه اما نمیشد رسیدگی کردم .برای یکیشون پدیکور انجام دادم.و غروب که شد یهو جفتشون گفتن نمیان خونه ی بابا.

خیلی غمگین شدم اصلا.

میدونید برای من این مراسم خیلی اهمیت دارن. اینکه نوروزو الکی نگیریم.چهارشنبه سوری حتما از سر آتیش بپریم و اینها.

بعد منم انقدر ذوقم کور شد تو دلم گفتم اصلا منم میرم خونه ی خودم پس!

ولی سر شام که بودیم نظرم عوض شد.جالبه که اینهمه کار میکنم به خیالم آخرین بار تو ایرانه اما باز اینجام! خلاصه با خودم گفتم این آخرین ساله شاید و برم پیش مامان و بابام.سر شام هم به آبجی ها فهموندم که ناراحتم که برنامه رو بقه هم میزنن بخاطر هیچی!

دیگه یهو یکیشون گفت من میام.اون یکی هم گفت میام و رفتیم.

بعد خواهرزاده های نوجوون تصمیم گرفتن فیلم بذارن و تا نصفه شب بیدار بودیم و فیلم میدیدیم.

من خیلی کمبود خواب داشتم.یه دلم میگفت برم ور دل پسرم بخوابم اما دلمم نمیومد خصوصا دختر خواهرم ناراحت بشه بگه ببین یه شب برنامه دور همی داریم خاله خوابش گرفته :/

خلاصه تا جان در بدن داشتم نشستم. The Others رو دیدیم.بعدم بیهوش شدیم.

قرار بود من سفره بچینم.قرار بود تخم مرغ ها رو رنگ کنم اما با اینکه اهالی از پنج و شش صبح بیدار بودن منو با جمله ی مینا پاشو پنج دقیقه تا تحویل سال مونده بیدار کردن.

هیچکس آماده نبود و سال تو شبکه بالا پایین کردن ها و بحث سر اینکه کدوم شبکه رو بزنن تحویل شد

یعنی من بیزارم از این مدل که دوساله دارم تجربه اش میکنم

 

بوس و بغل هم نداشتیم. چقدر بی مزه. ما که دسته جمعی با هم قرنطینه ایم چرا نباید بغل میکردیم همو؟؟؟

تمام روز گلوی من از بغض درد میکرد.جای سیاوش خالی بود. بهش فکر میکردم که چقدر جای من ممکنه پیشش خالی باشه.و دلم میخواست بابامو بغل بگیرم.

فقط وقتی رفتیم توی حیاط و چشم دلم به بهار روشن شد کمی آروم گرفتم.

 

با سیاوش تماس تصویری داشتم و با همه خانواده تک به تک حرف زد.مامانم بهش میگفت ان شاالله سال بعد خانمت پیشت باشه.سیاوش میگفت سال بعد نه بگو یه ماه دیگه دو ماه دیگه .

بعد از ظهرش خواهر بزرگم با کوروش دعواش شد.بچه ام دیوانه وار گریه میکرد و آبجیم بعد اینکه من به کوروش گفتم میخوای بریم خونه دیگه چند بار هی بهش گفت اصلا برو خونتون.

راستش با اعصاب خیلی خرد برگشتم خونه.

من داشتم صورت مامانمو اصلاح میکردم و کوروش با پسر سیزده ساله آبجیم تو اتاق بود.من که اومدم داخل خونه پسرش گفت خاله کوروش یه روان نویس دستشه و رو تخت عزیز یه ذره کشیده.

من رفتم ببینم چی شده دیدم خط چشم آبجیمه ! رو تختی مامان دو تا لکه ی بزرگ داشت.من هی میگفتم اونو پس بده بهت خودکار بدم نقاشی کنی و کوروش دیوانه وار گریه میکرد.مجبور شدم به زور ازش بگیرم.و آبجیم اونجا بود که وارد شد و صداشو بالا برد.دعوا ساختگی بود میدونم.مثلا میخواست کوروش متنبه بشه اما من فکر میکنم بهتر بود خودش وسایل آرایششو تو خونه ای که یه بچه کوچک هست دم دست نمیذاشت.نمیدونم که. الان من اشتباه فکر میکنم؟خوب من دلم نمیخواد کسی اینجوری به کوروش حمله ی روانی کنه.

حالا ما داریم میریم خونه آبجیم هی میگه بمون.بعد به کوروش میگه چرا میری بمون؟ کوروشم بهش میگه تو منو ناراحت کردی. 

دیگه ما اومدیم خونه و چند ساعتی تو آرامش بودیم تا بابام اومد دنبالمون گفت بیاید شام بخوریم.

بعد شام هم دوباره برگشتیم.

راستش برنامه ام این بود حالا که عید سوت و کوریه چند روز خونه بابا اینا بمونم اما بعد یاد شب خوابیدن و نماز صبح هاشون و بیدار شدنای کوروش و اینا افتادم و پشیمون شدم

خلاصه که روز اول فروردین این جوری بود.

شبش کوروش خیلی زود خوابید.

منم یه ذره ملت عشق خوندم و قبل خواب تصمیم گرفتم نیایش کنم.این شد که یه شمع بزرگ روشن کردم.تسبیحمو برداشتم.کنار گل هام نشستم و با خدا حرف زدم و موقع خواب مثل یه پر بی وزن بودم.

 

الان هم برنامه ام همینه.

امروز روز خوبی بود. هر چند تو تقویمم بعنوان نه خوب نه بد ازش یاد کردم.از صبح که بیدار شدم یکی یکی برنامه هامو از یادداشتم خط زدم و همه چیز خوب بود. تا اینکه عصر دیگه زیادی حس بیکاری کردم و نشستم به سریال دیدن و دیگه همش دراز کش و درحال تماشا بودم.

از سیاوش خبری نبود جز اینکه یه پیام عشقی دادم و جواب داد.

به پدرشوهرم اینها زنگ زدم برای تبریک عید و به یه دوست قدیمی. (سودابه)

تا ساعت چهار اینترنت رو و برای کل روز اینستا رو ممنوع کرده بودم.

و الان هم برنامه ی نوشتن نداشتم. اومدم وبلاگ دوستان بخونم که خواستم بنویسم.

و خوابم یه کم دیر شده.میخوام امشب هم نیایش کنم بعد بخوابم.

 

پس به خدا میسپارمتون دوستان :)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پیک کتاب مطلق لینکدونی مشهد وبلاگ رسمی کلیپ «سبزه زارِ مَحبتِ گل و بلبل» زندگینامه محصولات فرهنگی بارکد وبلاگ متروکه‌ی "ناشناسِ پُر حرف" دورهاتو تجهیزات آشپزخانه صنعتی